داستان کوتاه : سگی که گریه کرد

ساخت وبلاگ

به سگهای ولگرد و بی نوا....

داستان كوتاه

سگي كه گريه كرد

نوشته مجيد رحماني

از سرما ميلرزيد.پرده اي از اشك چشمان بي مژه و بي فروغش را پوشاند و هاله اي از كبودي در دور چشمانش نشسته بود.آسمان مدام ميباريد.سينه زمين از برف پوشيده و يخ زده بود.روشناي روز آهسته آهسته  جايش را به تاريكي و شب مي داد.از دور دست  صداي عو عو  سگهاي ولگرد به گوش مي رسيد.گوشهاي يخ زده اش به طرف صداها حركت كرد...زوزه ... زوزه و بعد فرياد...چه شده بود؟ كم كم صداها در تب سرد برف تبديل به ناله ميشد.كركهاي بدنش ريخته شده و دنده هايش از شدت گرسنگي بيرون زده بود.پاي چپش مي لنگيد.در جمجمه اش شكافي از زخم ديده ميشد.در همان حال پيش مي رفت ولي نمي دانست به كجا؟از شدت سوزش باد و برف بدنش درد گرفته بود.گاهي بوران برفهاي سفيد را به سر و رويش ميپاشيد.ساقهاي باريكش تا زانو داخل گودي برف ميرفت.دسته اي كلاغ در دور دست روي درختان لخت و بي برگ نشسته بودند. دنده هاي كمرش از زير پوست چروكيده خاكستري رنگش حركت ميكرد.پوزه اش را روي برف ميكشيد.كجا ميرفت؟ ولگرد بود؟چه ميخواست؟....بو ميكشيد.هوا تاريكتر شد.فكر كرد:زوزه اي بكشد.و كشيد .زوزه اش با صداي وزش باد در سرما يكي شد.برف شدت گرفت.ناگهان ايستاد.سايه اي  از دور ديد.چشمان بي فروغش ترسيد... سايه اي كه جلوتر مي آمد تا او را در بر بگيرد ...سگ هم چنان بي حركت و خيره ايستاده و با وحشت به جلويش نگاه مي كرد...

... سايه هايي از آدم ها دورش كرده بودند .سگ زوزه ميكشيد.واق ميكرد. خواست حمله كند.اما سنگي به سرش خورد.خون از سرش بيرون زد.حيوان فريادي از درد كشيد و زوزه سر داد.حتي گريه كرد.ولي كسي نفهميد.سايه ها توله اش را بردند.دوباره حمله كرد.بچه اش را ميخواست.توله در دستان سايه دست و پا ميزد....با او چكار داريد؟ كجا ميبريش؟...اينبار سايه بزرگتر روي زمين خزيد و به طرفش حمله كرد و با چوب محكم به پايش زد.درد در تمام بدن سگ پيچيد.به زمين افتاد.سايه به جان سگ افتاده بود.با چوب به سرروي حيوان ميزد.با هر ضربه زوزه اي و با هر زوزه ضربه اي ديگر.سگ به التماس افتاد.سعي كرد بلند شود .دمي از روي مهرباني تكان داد.نگاهش به دنبال توله اش بود.صداي توله اش در گوشش يپيچيد.تكرار شد...

حيوان هم چنان خيره مانده بود.از ياد آوري خاطره تلخ گذشته اش واق واق بلندي كرد.دندانهايش را فشرد.در همان حال پايش در برف گير كرد.مدتي دست و پا زد و به سختي بيرون آمد و به طرف بلوار ورودي شهر رفت.صداي توله اش را ميشناخت.لحظه اي ايستاد و با حسرت و نااميدانه به پشت سرش نگاه كرد.ولي جز سياهي و برفي كه زير نور مهتاب ميدرخشيد چيز ديگري نيافت.از درونش التماس عجيبي به راه افتاده بود.اين التماس براي همه چيز بود: تمناي چيزي مثل گرماي دهان توله اي كه  كه شير را مي مكيد. كمي گرمش شد .اما تمناي غذا ...تمناي دويدن در كنار مادرش...و... جاي پاي پنجه هايش دربرف  بلوار ورودي شهر با بارش برف به سرعت در حال محو شدن بود.رگهاي بدنش از شدت سرما و گرسنگي جمع شد.به خانه ها ي محدوده شهر نگاهي كرد.سايه هايي تك و توك و شبح وار؛ به سرعت در حال گذر و پناه بردن به خانه هايشان بودند.گاهي ماشيني با نور چراغهايش سينه تاريكي را مي شكافت و رد ميشد.حيوان با ديدن آنها به گوشه اي پناه ميبرد و خودش را مخفي ميكرد.در كنار خرابه اي ايستاد و نگاه كرد..پوزه اش يخ زده بود.سايه ها...سايه هاي متحركي كه توله قشنگش را ا زش گرفته بودند...و همانهايي كه مادرش را هم كشته بودند...و همانهايي كه او را از خود ميراندند...كتكش زده بودند...سر و پايش را شكسته بودند...و اورا در آن سرماي ريشه سوز؛ آواره ؛ و گرسنه و بي امان رها كرده بودند.حال اينك خود در خانه هاي گرمشان چپيده بودند.خيابان خلوت بود.به كوچه اي رسيد.داخل كوچه رفت.پوزه يخ زده اش را در داخل زباله اي كرد.چيز دندان گيري گيرش نيافتاد.پيش رفت.چشمان مرطوبش كه به خانه ها افتاد قلبش فشرده شد.لحظه اي نفسش به شماره افتاد.كتكها را فراموش نكرده بود.بي هدف مي چرخيد. به كجا؟ غذا؟ فرار از سرما؟ و يا در جستجوي توله اش؟از دهانش بخار بيرون ميزد.حتي تشنه اش شده بود.حيوان با همان پاي لنگش  هنوز در حال جستجو پيش ميرفت...يكي دو سگ را ديد كه آنها هم به دنبال چيزي بودند.حيوان نشانه اي بر روي ديوار گذاشت.و به راهش ادامه داد.مقداري زباله در زمين نظرش را جمع كرد بي اختيار زبانش را به سمت آن برده و ليس زد....

 

....چربي شير از پستان مادر به دهانش سرازير ميشد.با هر مكي كه به پستان مادرش ميزد جرعه هاي شير رگ و پي اش را باز ميكرد.انگار چشمانش سويي بيشتر پيدا ميكرد.گرمش ميشد.عطش.لذت آب و لذت غذا.و بعد منگ ميشد و خودش را در آغوش مادر رها ميكرد و مي خوابيد.زبان مادر كه بدنش را ليس ميزد او را از رخوت به خوابي عميق ميبرد..و بعد بيدار شد و هم بازيش را گاز گرفت .و مادرش كه نشسته و به او و جست و خيزهايش نگاه ميكرد. در يك آن به سمت مادرش رفت.و با هم شروع به دويدن كردند.لحظه اي صداي غرش ماشيني آمد. و مادرش را به هوا پرت كرد. و به سرعت رد شد .حالا او فقط پيكر بي جان مادرش رامي ديد كه در گوشه اي در كنار جاده افتاده است.ماشين رفت و خطي خونين از خون را در جاده به جاي گذاشت.به سمت پيكر خونين رفت.دست و پا ميزد.توله زوزه خفيفي كشيد.به اين طرف و آنطرف دويد.مادرش را بو كرد. ماشينها در جاده پي در پي از روي رد خون مادر ش در كف جاده عبور مي كردند.برف شروع به باريدن كرد...

 

.... از ياد آوري كشته شدن مادرش در زمانيكه او توله اي بيش نبود ترسيد. حيوان ناگهان از ليس زدن دست كشيد و بي اختيارپريد و رفت و خواست گريه كند ولي از شدت سرما نتوانست.از پيدا نكردن توله اش ...از كشته شدن مادرش...كي دردش را تحمل ميكرد؟آن باد و بوران بود كه نرمه هاي سرد برف و يخ را به سر و صورتش ميپاشيد.آن زمين يخ بود كه پاهايش را كرخ و بي حس كرده بود.آن اشباح بودند كه هم اكنون در خانه هايشان گرم خوابيده بودند.پناهش مگر كجا بود؟زمين سرد و يخ.غذايش چي بود؟ توده اي از آشغال متعفن.توله اش كجا بود؟ چه ميدانست.شايد براي اشباح نگهباني ميداد.كدام شبح؟هماني كه او را زد و پاي و سرش را شكست.اما حالا ديگر برايش چه فرق ميكرد؟كم كم احساس سرگيجه بهش دست داد.تلو تلو ميخورد.به خرابه شهر و بيغوله اي رسيد.صدا هاي گنگي به گوشش رسيد.باز صداي زوزه.زوزه هم نوعانش.بند دلش پاره شد.صدا صدا هاي كمك بود.صدا هاي التماس.سگ به خرابه اي ديگر رفت.چه خبر است؟صداي شليك گلوله.و بعد صداي جيغ و فرياد و دوباره گلوله اي ديگر.طاقت نياورد.باورش نمي شد.دندانهايش را از خشم فشرد.غرشي كرد.اشباح اينبار با اسلحه به جان هم نوعانش افتاده بود  و آنها را ميكشت.گله اي از سگهاي ولگرد هر كدام به سمتي فرار ميكردند.خون در برف مي ريخت و قسمتي از آن را ذوب مي كرد.خوناب.و صداي سفير گلوله.بر بالين يكي از همنوعانش رفت.دست و پا ميزد.و نفسش به شماره افتاده بود.خر خر ميكرد.او را بو كرد....سگها ي ولگرد را به گلوله بسته بودند.زوزه ها يشان در تاريكي شب گم ميشد.سگ با پاي لنگش دويد.انگار با تمام خاطراتش دويد.غريد.حس انتقام.ديوانه وار واق واق كرد.لحظه اي چشمان مرطوبش تار شد.به طرف شبحي كه اسلحه در دست داشت حمله كرد.اما شبح ماشه را چكاند.گلوله سربي به پايش خورد.خون از پاي لنگش فوران زد.ديگر نفهميد چه شد.درد را احساس نميكرد.چشمانش فقط يك جا را ديد.جايي كه اشباح در آنجا ايستاده بودند...خيز برداشت دندانهايش روي هم فشرده شد.خودش را روي شبحي كه اسلحه داشت انداخت.گازگرفت.به هر كجا كه ميتوانست .شبح به زمين افتاد و تقلا كرد.حيوان پنجه اش را روي سر و صورت اوكشيد....توله ام كجاست؟ مادرمو كشتي.كتكم زدي...گرسنه ام....

....ضربه اي سنگين با چوب به سرش زده شد.حيوان بيهوش به زمين افتاد.وشليك گلوله اي ديگر به پيكر نحيف حيوان ....تكه دندان شكسته سگ از دهانش بيرون افتاد و چشمان مرطوب و بي فروغش به نقطه نامعلومي خيره شده بود...

....چمنزار آفتاب درخشان و گرمي داشت.سگ با توله اش در آنجا ميدويد. با هم پارس ميكردند.توله مادرش را از دويدن باز داشت ...سرش را به زير سينه مادربرد ؛ و شروع به مكيدن شير از پستان مادر كرد...نسيم ملايمي ميوزيد ...حيوان توله اش را در آغوشش جا داد.نفسهاي مادر و توله در صورت همديگر پخش مي شد...هردو آهسته آهسته چشمانشان به خواب ميرفت....

... چشمان مرطوب و بي فروغ سگ آرام آرام بسته شد.برف از خون حيوانات به رنگ قرمز و خوناب شده بود.اشباح در حال جمع آوري اجساد سگها و انتقال آنها به پشت كاميونت بودند.

پایان


برچسب‌ها: داستان کوتاه سگی که گریه کرد
|+| نوشته شده توسط مجيد رحماني در شنبه سوم مهر ۱۳۹۵  |
بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 117 تاريخ : سه شنبه 16 خرداد 1396 ساعت: 1:22