خودش گفت بروم پیشش

ساخت وبلاگ

خودش گفت بروم پیشش

صدایش می‌زنم؛ می‌شنود؛ شنیده بود؛ خودش از من خواست بروم پیشش؛ بی‌آنکه مرده باشم می‌روم آن بالا؛ روی رنگین کمان؛ میان سفیدیها؛ تو دل ابرهای پنبه‌ای و مرطوب؛ روی زمینة نیلی آسمان. می‌دانم که نشسته روبرویم. شکل برف‌هایی است که هیچ غباری ننشسته رویش، سفیدِ سفید، نورِ نور، بدون اینکه بزند چشمهایم را. یک مشت ابر برمی‌دارم. فشارش می‌دهم. عین گلولة برف، اما یخ نیست؛ گرم است؛ به اندازة بغل مادرم و دستهای پدرم. شک دارم کسی آن پایین، این برفِ گرم را دیده باشد. باید آمد بالا تا بتوان دید. نگاه می‌کنم از آنجا؛ دلم می‌خواهد عین زمان کودکی عرق بکنم از شدت بازی. شیرجه بزنم توی آهنگ نرم؛ صدای دنگ دنگِ سیمِ کمانِ حلاج. مادرم برایش چای آورده بود، حلاج، تکه‌های پنبه را گذاشته بود توی لحاف و تشکی که مادرم می‌چید روی هم. من خودم را رویش پرت می‌کردم. تازه مدرسه‌ها تعطیل شده بود. بچه‌ها بازی می‌کردند توی کوچه؛ پر از قهر و آشتی و صدای خنده‌. عمو نوروز می‌خواند و می‌رقصید. پدرم ماهی دودی خریده بود. ازکوچه آمدم حیاط. نفس نفس می‌زدم. نشستم کنار حوض؛ روبروی باغچه؛ و بنفشه‌هایی که تازه پدرم کاشته بود. سرم را بردم زیر شیر آب؛ خنک شدم. ابرها حرکت می‌کردند. من دستم را می‌بردم سمتش و می‌گفتم: مامان، بیا ببین شکل سرِ اسبه، اونِکی مثه درخته، بعد عطسه‌ می‌زدم و می‌گفتم: یه نفر رو تختش دراز کشیده و به من می‌خنده، مثه آدم برفی می‌مونه. از آشپزخانة کوچکمان بوی ماهی سرخ شده می‌آمد. تابة باقلوا زیر کمد بود. یواشکی یک گل از آن خوردم. هوا مزة شیرینی می‌داد. مادرم گفته بود: یه ساعت دیگه عید می‌شه. من به هوای عیدی از خوشحالی پریده بودم بالا. پدرم گفت بعد از ناهار لباسم را بپوشم و برویم مهمانی.

مرا می‌بیند حتما. اما نه در حیاط و نه کنار حوض؛ جایی دیگر؛ کنار مردم. نزدیک عید است. اما خوشحال نبودیم. عمو نوروز نبود بین ما. برای همین دوباره ابر را صدایش زدم، صدایم زد. آمدم پیشش. راستش دلم می‌خواهد سرش فریاد بکشم که ببین آن پایین چه خبر است. مثل همان موقعی که پایم را شیشة نازکی بریده بود و با مشت کوچکم می‌زدم به سینة مادرم. اما او نازم می‌کرد و کف دستش را می‌کشید روی اشکهایم.

می‌دانم که همه چیز را می‌بیند، می‌داند که بغض گرفته گلویمان را. برای همین به این همه ابر نمی‌گویم زمین پُرِ دود شده، و پر از مرگ و فریاد، نمی‌گویم وقتی می‌آمدم این بالا، زمین نه بوی ماهی می‌داد و نه طعمِ شیرینی.

ابر حرکت می‌کند. انگار دوباره می‌بیند. پدر و مادرهایی که درِ بزرگ قاب شده در دیوارهای ضخیم را می‌زنند؛ یا اینجا و آنجا فریاد می‌کشند و دخترشان را صدا می‌زنند. بعضی‌ هم نشسته‌اند توی حیاط و زل زده‌اند به باغچة بدون بنفشه‌. بچه‌ها نمی‌خندند؛ بازی نمی‌کنند که عرق کنند و پایشان برود روی شیشه. نمی‌پرند هوا. آنها تکیه داده‌اند به دیوارهای سیمانی. سرشان افتاده روی شانه‌هایشان. چراغ آمبولانس‌ها بی جهت چشمک می‌زند. وقتی آمدم اینجا بچه‌هایی دیدم که دیگر چشمهایشان برق شیطنت نداشت. سر رویشان چرک بود؛ مثل لباسهایشان؛ عین کیسه‌هایی که انداخته بودند روی پشتشان. به جای ماهی دودی، بوی زباله حس می‌کردند. بعضی هم تکیه داده بودند به دیوار چرکِ ضخیم؛ و نگاه می‌کردند به میله‌ها؛ و سکوت، چون طنین درِ بزرگ را نمی‌شنیدند. اما پدرها و مادرها مثل امواج بلند دریا بودند؛ سرشان را گرفته بودند سوی آسمان؛ انگار مشت‌شان را می‌زدند به سینة ابرهای سفید؛ چون دیگر بچه‌ای توی کوچه بازی نمی‌کرد.

ابرها جابه‌جا می‌شوند. می‌چسبند به هم. باد می‌وزد. خدا کجای این ابرهای سفید است؟ اما می‌دانم که مدتهاست دراز نکشیده روی تختش. حتا لبخند هم نمی‌زند. رعد و برق می‌شود. توی آغوشش هستیم. مشتمان را می‌زنیم تو سینه‌اش. تودة ابر شکل دست می‌شود. آرام آرام کشیده می‌شود روی گونه‌ها و چشمهایمان. در افقِ آسمان رنگین‌کمانی هلال شده است.

تمام

|+| نوشته شده توسط مجيد رحماني در چهارشنبه دوم فروردین ۱۴۰۲  |

بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 7 فروردين 1402 ساعت: 14:29