بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!

متن مرتبط با «بروم» در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! نوشته شده است

خودش گفت بروم پیشش

  • خودش گفت بروم پیششصدایش می‌زنم؛ می‌شنود؛ شنیده بود؛ خودش از من خواست بروم پیشش؛ بی‌آنکه مرده باشم می‌روم آن بالا؛ روی رنگین کمان؛ میان سفیدیها؛ تو دل ابرهای پنبه‌ای و مرطوب؛ روی زمینة نیلی آسمان. می‌دانم که نشسته روبرویم. شکل برف‌هایی است که هیچ غباری ننشسته رویش، سفیدِ سفید، نورِ نور، بدون اینکه بزند چشمهایم را. یک مشت ابر برمی‌دارم. فشارش می‌دهم. عین گلولة برف، اما یخ نیست؛ گرم است؛ به اندازة بغل مادرم و دستهای پدرم. شک دارم کسی آن پایین، این برفِ گرم را دیده باشد. باید آمد بالا تا بتوان دید. نگاه می‌کنم از آنجا؛ دلم می‌خواهد عین زمان کودکی عرق بکنم از شدت بازی. شیرجه بزنم توی آهنگ نرم؛ صدای دنگ دنگِ سیمِ کمانِ حلاج. مادرم برایش چای آورده بود، حلاج، تکه‌های پنبه را گذاشته بود توی لحاف و تشکی که مادرم می‌چید روی هم. من خودم را رویش پرت می‌کردم. تازه مدرسه‌ها تعطیل شده بود. بچه‌ها بازی می‌کردند توی کوچه؛ پر از قهر و آشتی و صدای خنده‌. عمو نوروز می‌خواند و می‌رقصید. پدرم ماهی دودی خریده بود. ازکوچه آمدم حیاط. نفس نفس می‌زدم. نشستم کنار حوض؛ روبروی باغچه؛ و بنفشه‌هایی که تازه پدرم کاشته بود. سرم را بردم زیر شیر آب؛ خنک شدم. ابرها حرکت می‌کردند. من دستم را می‌بردم سمتش و می‌گفتم: � مامان، بیا ببین شکل سرِ اسبه، اونِکی مثه درخته�، بعد عطسه‌ می‌زدم و می‌گفتم: �یه نفر رو تختش دراز کشیده و به من می‌خنده، مثه آدم برفی می‌مونه�. از آشپزخانة کوچکمان بوی ماهی سرخ شده می‌آمد. تابة باقلوا زیر کمد بود. یواشکی یک گل از آن خوردم. هوا مزة شیرینی می‌داد. مادرم گفته بود: �یه ساعت دیگه عید می‌شه�. من به هوای عیدی از خوشحالی پریده بودم بالا. پدرم گفت بعد از ناهار لباسم را بپوشم و برویم مهمانی.مر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها