داستان خانقاه اجل

ساخت وبلاگ

 

 

 

داستان كوتاه

خانقاهِ اجل

نمي دانم درعالَمِ خوابم يا بيداري.گاهي در خانقاهم و در كنار پيرمردي كه رخسارش خنده بر لب ندارد و نگاهش رويم سنگيني مي كند .رنگش به كبودي آسمان است .شايد لحظه ايست كه بايد بيدار شوم و نزد  شمس‌الدین محمد جوینی  وزير ايلخاني بروم و با او در بابِ امامِ مرشد (1) سخن و شعر گويم. هم چنين مي بايست بوستان را به ابوبكر بن سعد زنگي پيشكش كنم. شايد توانستم روزگار را ورقي ديگر بزنم و از اين سالهاي عمرم كه به بطالت رفته نجات پيدا كنم. اما انگار؛ هاتِفي در درونم فرياد مي كشيد كه پيري خرقه پوش درخانقاهم در انتظار است و من را فرا مي خواند به سده هاي پيش رو. درنگي نكرده؛ در دالاني تنگ و تاريك به سوي نقطه اي نوراني مي روم. هوا خفه است و بوي خاك خون مي دهد و مشعلهاي ديوار رو به خاموشي . شيپورها مي دمند ؛ كوبش در طبل پر طُمطُراق؛ برق تيغه هاي فولادين ؛ شيون زنان ؛ و پُتك پُتك كوبيدن به آهن گداز؛ آهنگ تند جنگها را دارد. انگار صداي شيهه و تاختِ سمِ اسبان يورش مي برد به طرف نغمه اَذهَبُ نَذهَبُي طلاب مدرسه . گويي ايستاده ام ؛ تا از درز ديوارهاي خاكي زوزه شغالان بيرون بزند و همراهِ رقصِ موزونِ شعله؛ آويخته آن گردد . به نقطه نوراني نمي رسم.درونم از سده هاي پيش رو بلوايست.مي ايستم.هر چند به بهانه نفسي تازه كردن. سروش در درونم غوغا مي كند كه زينهار؛ چه ايستاده اي؛ مگر نمي داني كه اردشير در سده هاي قبل در مورد تخت جمشيد زادگاهت چه گفته بود؟  (2): "و مرا يارای آن نبود که به پايانش رسانم.و هشتاد ششمين زمستان که از زادنم گذشته بود در بسترِ تابوتِ مرمرين سياه در دل اين آرامگاه كه بر سينه خارايي اين كوه كنده بودند به خواب جاوداني فرو رفتم." هاتف را برايم انكاري نبود كه اگر بود لابد بايد داد سخن مي دادم كه چگونه ؟ آيا قالي سليمان به نزدم مي فرستاد؟ اينجا جايگاه روياست يا بيداري؟ اين مردِ پير كيست در خانقاه هاتِف؟...

...بر كه مي خيزم يادم مي آيد رداي بلندي داشتم كه تا ساق پايم مي رسيد و دستاري سفيد در سر؛ و كفش ساق دار زرد رنگم. شالِ كمرم...و همه اينها را بر تن دارم. به اطراف مي نگرم و جلوتر مي روم .روبرو باغي دلگشاست كه پلكاني دارد . گويي در پيش رو از پله ها پايين مي روم و به حوضي پر از آبِ زلال نگاه مي كنم كه سكه هاي درونش چُون ستاره هاي آسمان تلالو دارند. رويم را كه بر مي گردانم مرد پير خرقه پوش را مي بينم كه بندِ نگاهش را روي چشمهايم انداخته. هاتف دركنارم ايستاده. اشاره مي كنم به مزار.آرامگاهم؟ و اين خرقه پوش . هاتف چُون شعله نازكِ شمع مي رقصد . ياد شبي مي افتم (3) "كه چشمم نخفت ؛ شنيدم كه پروانه به شمع گفت"...اما نوايش را در خاموشي مي شنوم كه تو تقدير گرايي.شايد ؛ يَد روزگار تو را به اين سده هاي پيش رو رسانده باشد.پس آرام باش و نهراس. كه خود گفته اي ؛ (3) "تو بگریزی از پیش یک شعله خام؛ من اِستاده‌ام تا بسوزم تمام ." خصلت سفر در گذشتن است و ديدار و تجربه .چه فرقي مي كند كه حال باشد يا آينده. در اين فكرم كه ناگاه خَلقي بر آرامگاهم حاضر مي شوند.برخي سايه عُجب در رُخ و برخي خنده در رخسار لب. غوغا مي شود. چند نفر شي اي در آوردند كه نمي دانستم چيست و نامش را در هيچ  كتابي و منظومه اي ؛حتي در مدرسه نظاميه بغداد هم نخوانده بودم. شي را كه به طرفم مي گرفتند و نگه مي داشتند گاهي نوري تند از آن ساطع مي شد و چشمهايم را مي آزرد. جواني برومند جلوتر آمد و گفت :

"سعدي؟"

هاِتف گفت:

"بگو آري. از پيشينه ات بگو و گذشته را حال كن."

گفتم:

"آري. ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلحِ بنِ عبداللهِ بنِ مُشرّف .شيخِ اَجل ؛ متخلص به سعدي."

جوان خنديد :

"خيلي سخته..."

و كناره گرفت.يكي ديگر از عوام جلو آمد و دستش را به طرفم گرفت و گفت:

"مسافرم.شيراز با شعراي شما شيرازه "

و دستم را فشرد. لبخند زدم و گفتم:

"غزل يا نثر ؟ در كدام باب؟"

كمي فكر كرد و گفت:

"شما در ميراث فرهنگي كار مي كنيد؟"

گفتم:

"ميراث ؟ "

سكوت كه كرد خود ندانستم. هاتف درماندگي ام را مي ديد و من آوايش را مي شنيدم  كه انگار مرهمي شد بر زخمي كه از بوستان تا كنون به تنم پيله كرده بود:

"(4) ناليدن بي حساب سعدي  ؛ گويند خلاف راي داناست

از ورطه ما خبر ندارد ؛ آسوده كه بر كنار درياست"

به پير مرد خرقه پوش لبخندي زدم .جراتي يافتم و ندا دادم براي خلق كه:

"اين بنا خانقاه من است. من در سده 606 هجري ديده بر جهان گشودم. اكنون در زمستان عمرم ."

همان مرد بلافاصله تبسمي كرد و گفت :

"خوشحالم"

يك لحظه؛ نگاه هاتف در ديدگانم جاري شد كه معني جز سكوت نداشت. .قدمگاهم كم كم پر مي شد از زنان و مردان ؛ دختران و پسراني كه مي ديدم در باغ بيروني لباسهاي دوران ما را بر تن داشتند .هاتف در باغ ايستاده بود و نگاهم ميكرد تا من را بگويد ؛ عوام جلوي شي اي به نام دوربين مي ايستند تا تصوير حال را در آينده گذشته كنند.گفتم:

"اي كاش تصوير چنگيز را در گذشته آينده كرده بودند."

ناگاه طوفاني بلند شد. برخورد تيغه هاي فولادين شمشير ؛ فرياد شيون زنان و كودكان ؛ تاخت سم اسبان در تصورم جان گرفت .آن طور كه عطاملک جوینی گفته بود:

"كتابخانه را سوزاندند.بوي خون و وهراس شهر را در برگرفته بود.اما فارس به تدبير ابوبکر بن سعد؛ در امان ماند."

هاتِف گفت:

"تو تصويرگر گذشته اي.درنگ كن.مغول خواهد آمد.جدال مرگ و زندگيست."

مردي كه تند تند نور دوربين را روي رُخَم مي انداخت گفت:

"به سلامتي آقاي سعدي با فالوده هاي زعفراني"

و جمع خنديدند و برايم كف زدند. فالوده؟ ندانستم چيست. نوزادي در آغوش مادرش گريست. هاج و واج بودم كه چه گويم . ياد بوستان بودم .اما كتابي را كه بعد از آن نگاشته بودم چُون خاطره اي ناشناس در ذهنم پرواز مي كرد.مرد پير كه نگاهم مي كرد ؛ناگاه حس كردم تمامي اندامم را رعشه اي گرفته است. دِمي هر چند كوتاه خود را در بت خانه سومنات ديدم كه برايم افسانه كرده بودند.تصورم جان مي گرفت وقتي فكر مي كردم (5) برهمني دست بتي را به ريسماني متصل كرده و آن را به نشانه سپاس به سوي خداوند بلند مي كند. برهمن را كشتم و به حجاز گريختم .هرچند اين را برايم نقل كرده بودند. اما اينجا در خانقاهم در كنار عوامي كه مي گفتند سعدي با فالوده هاي زعفراني؛ غريبانه ايستاده بودم و اگر هاتف آن سوي باغ لبخندي نمي زد ؛از آنجا گريخته بودم. چرا كسي شعر من را طلب نمي كرد؟ چرا خلق اينجا با من جدل نمي كنند؟ اين پير خرقه پوش چرا سكوت كرده؟ هاتف گفت:

"رساله ات را ورق بزن"

ورق كه زدم .طوفان شد و  سرباز مغولي از ميان خاك و دود جلويم ظاهر شد. گره بر ابرو  و دست بر غلاف شمشير. مردم هنوز كف مي زدند و برخي از آنها با دهانشان اصواتِ صفير سر مي دادند. باد و طوفان قبايم را شبيه پرچمي تكان مي داد. رساله ام را محكم در دستم گرفتم تا باد آن را به يغما  نبرد. گويي داغي آتشِ سوزان كتابخانه روي رخسارم زبانه مي كشيد .آيا مي بايست فرستاده هلاكوخان را كه در اطرافم گام بر مي داشت پند و اندرزي مي دادم ؟ يا شعر مي سُراييدم براي مردان و زناني كه معركه گرفته بودند و جَدَلم را با مغول در خانقاهم با تناول همراه كرده بودند؟ مردي كه مشغول خوردن بود با اشاره به سرباز رو به من گفت:

"فرستاده هلاكوخانه"

گويا با اين جمله مي خواست هراسي در دلم ايجاد كند.و خنديد. همان لحظه آهنگي شنيده شد.مرد؛ شي را كه حتما دوربين نام داشت روي گوشش گذاشت و گفت:

"بيا ببين چه خبره ؛ سعدي و يه مغول آوردن سعديه. مي خوان نمايش بازي كنن.زود بيا"

حيران مانده بودم كه با كي حرف مي زد. ياد مدرسه افتادم كه در حضور شاگردانم  با شيخ صفي الدين اردبيلي مباحثه و مشاعره مي كردم. در خاطرم كلمات منظم شد. بال كه گشود و آماده پرواز گفتم:

قوم مغول طماعند. (6)" عقل در دستِ نفس چنان گرفتار است که مرد عاجز با زن گريز." از اوبپرسيد چه ميخواهد؟ اينجا مزار من است.

مغول گفت:

"زبان در كام گير شيخ اجل. مگر ما نبوديم به شما تامين داديم ؟ اينك حق داريم از تحت الحفظ خود ديدن کنيم.اين دستور نوه چنگيز بزرگ ؛ هلاکو خان است.البته ميداني که مغول شکار را هم دوست دارد."

خاطره اي ناشناس ؛ با واژه گاني به ايجاز ؛ در طبع آهنگي آتشين درونم شعله ور شد تا بگويم:

(7)"آهنی را که موریانه بخورد؛نتوان برد ازو به صیقل زنگ؛با سیه دل چه سود گفتن وعظ؛نرود میخ آهنین درسنگ. "

مغول گره در ابرو و چين در پيشاني ؛ تيزي شمشيرش را روي گلويم گذاشت.پسري خود را پشت پدرش پنهان كرد. زن پيري از سرانجام عشق به سرفه افتاد. دختر و پسري جوان دستهايشان را در هم فشردند. نوزاد دوباره در آغوش مادرش به گريه افتاد. بغض گلويم را گرفت از فرجامي كه رفته رفته سراغم مي آمد.از سكوتي كه از چشمهاي پيرِ خرقه پوش مي تراويد. از خاموشي خلق به وقت گفتن. زمزمه كردم:

(3) "همی گفت و می‌رفت دودش به سر؛  همین بود پایان عشق، ای پسر)

اما هاتف گفت كه بگويم:

شمشير را غلاف كن كه دوران حَماسه پهلواني افول كرده.اينك دوران حماسه عشق است

مغول بر آشفت:

"نگذار فاش كنم كه خواجه نصير ؛ تو را به فلك بست"

و رو به خلق كرد و گفت:

خود داوري كنيد .او از چه مي گويد؟

خلق انگار پوزخندي زدند .اما هنوز مهر سكوت بر لب داشتند.دلم مي خواست در خلوت خود غزل را اشك مي كردم كه با صداي بلند خنديد و گفت:

"عشق؟ يا لواط ؛ زنا و دروغ ؟ سه بند اول (8) ياساي اویغوری كه در حافظه ات هست. و رو كرد به عوام :

درمان زنا؛  لواط و دروغ چيست؟ عشق؟ و يا اعدام؟"

خلق تناول مي كردند در سكوت. او سپس نهيب زد:

"اينجا چه مي كني؟ سحر و جادو و يا توطئه عليه هلاكوخان؟"

هاتف خواست بگويم:

"تو سربازي بيش نيستي. جنگ را بگذار برعهده دولتها كه نامت مُصلح است.تو و من چكار به اين وادي برهوت؟"

يكي سكوت را شكست:

"آفرين به مَسقطي"

يكي ديگر از خودش بانگ بر آورد. مردي لودگي كرد. دانستم هنوز گفتن به وقت خاموشي در نزدشان جايز است. به گمانم صداي خنده هاي مردم را مي شنيدم .جز همان رخساري كه خنده بر لب نداشت. مردي پير كه از پيشينِ اين واقعه كناري ايستاده بود و نگاهش عميق بود. به ناگاه قلب تپنده ام را دردي فرا گرفت. سرباز مغول چشمهايش را ريزتر كرد. سرش را نزديكم آورد و گفت:

" عطار را نيز زبانی سرخ بود ؛ آتشين ... خلق را در آداب صحبت اينطور رهنمود ميکنی؟ حيف كه هلاكوخان فارس را تامين داده . زبانت از شمشير ما هم هم بُرنده تر است.كاري نكن كه سر از بدنت جدا كنم."

و رو كرد به خلق و گفت :

" گوش كنيد. هلاکو خود اهل خواندن است."

باد بود و آتش. شيهه اسبان بود در ميان دود.لهيب سوزاني بود كه سينه آسمان را مي سوزاند. فرياد كتب در تندي آذرخش آسمان پيچيده بود.نگاهي به هاتف كردم كه زير درختي در باغ دلگشاي دلم نشسته بود.به خلق نگاه كردم و به مرد پيري كه آرام بود و ديده بر دلم مي انداخت و كبودي رخسارش لرزه بر قلبم .كتابم را بالاي سرم گرفتم و گفتم:

"راست مي گويد.او اهل خواندن بود .اما کتابخانه بزرگ الموت را  به آتش كشيد."

مغول دستش را روي تيغه فولادي شمشير كشيد .سپس نوك آن را روي سينه ام گذاشت.به علامتي كه قصد دارد در سينه ام فرو كند:

" از چه رو اين حرف را مي زني؟ مگر خودت الموت بوده اي؟"

" عطاملك جويني وزير برايم نقل كرده.كه اگر واسطه نمي شد بقيه كتب نفيس هم نابود مي شد."

اين را كه گفتم در شيپورش دميد .دستارم را روي سر جابه جا كردم. چند قدم زدم و يكايك عوام را از ديده گذراندم :

" (9) عام نادان پريشان روزگار  ؛  به ز دانشمند نا پرهيزکار.  آيا مي توانيد داروي كنيد؟"

صدايي را شنيدم كه ندانستم از آن كيست.شايد از مرد پيري بود كه آرام و سنگين چشم از من بر نمي داشت:

" قضاوت؟"

سر مزار نشستم و سر در گريبان گرفتم و كز كردم. مردي آمد نزديكم. بوستانم را باز كرد و نگاهي به آن انداخت سرش را نزديك آورد و پچ پچي كرد. لرزيدم از آن چه نقل كرد. به هاتف نگاه كردم. تا كي بايد در آينده مي ماندم؟ شايد مي توانستم هم اكنون چشمهايم را بگشايم و خود را در نظاميه ببينم. شايد مي توانستم با خواجه نصير طوسي هم كلام بشوم. آيا مرد آهسته به من گفته بود؛ "شما طرفدار رخسار و جمال زميني هستيد؟" چه بايد مي گفتم؟  همهمه اي در ميان خلق افتاد. مغول گفت:

"بايد با من بيايي."

گفتم:

"هميشه اهل مصلحت بوده ام. چه با گذشته و چه با اكنون. اَتابک ابوبکر بن سعد بن زنگی؛ حاکم و مدبر فارس است.من بيشتر عمر در سفر بوده ام. اينك آماده ام"

و رو به هاتف كردم كه كنار پنجره ايستاده بود و از قاب آن من را مي نگريست.به اعتراض گفتم:

"چرا خواستي روزگار پيش رو را نشانم دهي؟"

نگاهش را كه به آسمان كشاند همهمه شد. مردم از خانقاه و مزارم محو شدند.تنها من ماندم و مرد پير و سرباز مغول. هاتف سكه اي زر انداخت داخل حوض. خانقاه خاموش شد. سبزي باغ دلگشا رنگ باخت.شاخه هاي درختان نمي جنبيدند.مرد پير روي سنگ مزارم چمباتمه نشست:

"غريبه كه نيستم؟"

مغول كه انگار مرد پير را شناخته بود  شمشير كشيد و قدمي پس گذاشت. گفتم:

" آشنايي."

سرباز شمشيرش را بلند كرد و هراسيده نگاهش كرد. هاتف كنار حوض نشسته بود.كيسه زرش را در آورد و سكه اي ديگر داخل حوض انداخت. درخشش سكه هاي طلا  از كف آب به آسمان مي تابيد.گفتم:

" فرشته مرگ."

مغول رنگش كبود شد و سراسيمه به سمت در دويد.اما گشوده نبود.قاصدِ مرگ خواست بنشينم و به سنگ مزارم نگاه كرد. گفتم:

"مي دانم كه وقت ستاندن از تو بي حاصل است. اما به خود مي گويم؛ گلستانم ناتمام است. و برخي از غزليات...اي كاش مي توانستم..."

و سكوت كردم. فرشته نگاهي به كتابي كه دستم بود كرد. كبودي چهره اش در رخسارم مي نشست و سپيد موهايش چُون برفي كه قله كوه را سپيد كند آهسته آهسته خاكستري موهايم را مي برد به سپيدي تمام.كتاب را ورقي زدم كه بوستان نبود.گلستان بود.و غزلياتي در باب عشق.فرشته بلند شد و نگاهش را كشاند به هاتف كه يكي يكي سكه هاي زر را داخل حوض مي انداخت. سقف خانقاهم از تلالو درخشش آب و نور مي درخشيد. سپس به سرباز مغول نگاه كرد كه اشك مي ريخت و مي گفت:

"بگذار بروم . رخصت بده  نزد هلاكو خان بروم و سرش را از بدن جدا كنم."

فرشته نگاه سردي كرد و گفت:

"او قرنهاست كه مرده."

مغول زاري كرد:

"اما همين امروز من را روانه اينجا كرده بود!"

صداي مَلك الموت در خانقاهم پژواك داشت:

" چيزي به غروب نمانده. وقت تنگ است.من بر دل يكي از شما نظر دارم."

غروب از پنجره شيراز آمد داخل خانقاه.خواجه نصير هم آمد و عطالملك . ابوبكر هم در قاب پنجره نمايان شد. دلتنگ بودم  . اشك در چشمهايم جاري مي شد و رخوتي در تنم. فرشته پرسيد:

"از چه دلتنگي؟"

گفتم:

"نمي دانم."

مغول فريادي كشيد و دويد سمت پنجره رو به باغ كه بسته بود .سپس كنار من زمين نشست و كف از دهانش بيرون زد. ملك الموت در انتظار پايان مهلت يكي از ما نشست. هاتف از كنار حوضي بلند شد كه آبش رنگ زر داشت. شاخه هاي درختان جنبيدند و به رنگ برگهاي زرين شدند. خورشيد آهسته آهسته خودش را رساند كنار ماه.گويي روز آشتي شده بود با شب. ملِك بلند شد و آهسته گام برداشت به طرف من و سرباز .انواري درخشان و طلايي مي تابيد روي رساله ام و باد آهسته آن را ورق مي زد كه زمزمه اش كنم.

پايان

پانوشت:

1-امام محمد غزالي فيلسوف متكلم و فقيه ايراني قرن پنجم هجري. 2- قسمتي از متن برنامۀ نور و صدای تخت جمشید . 3- بوستانباب سوم در عشق و مستی و شور. 4- غزليات سعدي. 5- از مقاله ويكيپيديا .6-گلستان در آداب صحبت. 7-گلستان در اخلاق درويشان8-قوانين و فرامين چنگيز كه به خط اويغوري نوشته شده.9 –گلستان در باب آداب صحبت.

  مجيد رحماني -ارديبهشت 97

بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 118 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت: 18:14