داستان كوتاه ني نوار

ساخت وبلاگ


داستان كوتاه
نينوار
برنده جايزه ادبي يوسف( رتبه مشترك دوم)
عِطر خاك مشامم را مي نوازد  و نينوار داخل جيبهايم چه غريبانه نشسته . مي دانم كه خورشيد وقتي يك ساعت بعد به ميانه آسمان برسد كشته مي شوم. فرقي نمي كند اسمم را شهيد بگذارند و يا رزمنده اي گمنام.  از دنيا پري را دارم و رضا را  و همين نينوارم.هوا عطش دارد  و من وزن.پري كه پلك مي زند پرده نازك آب كشيده مي شود روي چشمهاي سرمه كشيده اش. مي دانم كه ساعت ديواريمان در خلسه فرو رفته .و نگاه همسرم در زمان دست و پا مي زند. اينجا هيچ كس نيست.همه كوچ كرده اند. سنگري است در ميان حصار تيغه هاي نور . خاكريزي در روبرو ؛ و گودالهايي كه ميزبان مهمات شده اند. به زحمت بيرون مي روم .تَش بادِ دشت  صورتم را مي سوزاند. منتظرم زمان بيدار شود و صدايي كه اينجا را بلرزاند و من را زمين بيندازد. كُرنش مي كنم  تا آهنگي  به هوا بدهم. .ني را مي گذارم لاي دندانهايم. سينه ام را پُر مي كنم از هواي داغ و مي دَمم. بيرون كه مي دهم مي پيچد.  انگشتانم روي حفره هاي  ني سجده مي كنند .صدا  مي لغزد و سُر مي خورد بيرون .چُون قاصدك پَر مي كشد بالاي خاكريز . داغ مي شود و پرواز مي كند. مثل منورها گُر مي گيرد و مي سوزد. پيچش موزون پرچمها ؛ حركت نور در ميان قاصدكهاي آتشين ؛... انگار روي قايقي نشسته ام. حالا از قاب سنگر؛ پيكرم را مي بينم كه روي خاك ايستاده؛ پاي مي كوبد؛ مي نوازد و سرش را تكان مي دهد. بوي  آشناي خاك را حس مي كند. مي بينم كه اوج و فرودِ نرمِ آهنگ؛ جنب و جوشي لطيف  بيرون راه انداخته. باد آهسته مي نوازد و پژواك  چند گلوله در دوردست؛ موسيقي ني ام را كامل مي كند.گلوله هاي تيربار در سفرند تا به جشنم  كه در آن پري نيست برسند.ثانيه شمارِ ساعتم با زخمه حزين مي لغزد روي هشت.تيكي آرام مي كند و مي خزد سمت هفت.تا نفسم را بيرون بدهم خودش را مي كشاند روي شش. بيرون كه مي دهم ؛پري درون ساعتم نشسته و نگاهش به حركت وارونه عقربه ها و ثانيه شمار است. صورتش را مي شويد و خودش را در آينه مي بيند كه ندانم سرمه خيس چشمهايش  از طراوت اشك است يا آب؟ كمتر از يك ساعت ديگر باقي مانده. دست مي كشم روي جيب پيراهنم.نوار كاست را در خانه از نواخت ني پُر كرده ام.پري لبخند مي زند.
الان وقتشه ؟
تو بگو كي وقتش نيست؟
قشنگه ؛ اما...
اما چي پري؟
و دستش را روي شكم بر آمده اش مي كِشد. دست من هم كشيده مي شود روي جيب پيراهن و شلوارم.مي دانم كه ساعت ظهر؛ نينوارم داخل جيبهايم تنها مي مانند. از وقتي آمدم اينجا آوايش را مي شنوم. داخل پايگاهي كه بوديم شبها نوار را مي گذاشتم داخل ضبط صوت . كمي بعد ترانه پري بود كه از راه مي رسيد :
عكسم رو لاي نامه گذاشتم  ... چقدر داغه اونجا
عكس؛ كنار نوارم نشسته.زمان مي گذرد .به ساعت كه نگاه مي كنم نيم ساعت بيشتر به ظهر و كشته شدنم نمانده. تير اول كه به گردنم خورد خورشيد درست در ميانه آسمان نگاهم مي كرد. اما بيرون...بيرون از قاب مستطيل شكل اين سنگر ؛ در تابلويي نشسته ام. چند ساعت قبل اينجا فقط  فرياد بود و صداهاي جنگ. ديده بانها رفتند جلو. تانكها از خاكريزها عبور كردند .صداي آرپي چي زن ها مي آمد. پرده خاك و دود كشيده مي شد روي نگاه خورشيد. مي دانم كه رضا قاصدم هست و خبر كوچم را بايد به پري بدهد.كار سختي دارد.بعد از كشته شدنم بود كه او را شناختم. مي گويند زن كه آبستن شد نبايد غم داشته باشد . يادم هست مادرخدا بيامرزم هميشه مي گفت ؛ زن قبل از وضع حمل ؛ بايد سيب بخورد و بخندد .اما رضا چطور مي تواند همه اين كارها را برايم بكند؟ كه او هول نكند.غمگين نشود. اينكه برود زنگ خانه را بزند و بگويد ؛ من قاصد شوهرتم. فردا بيايد معراجگاه تشيع.چه اتفاقي مي افتد؟پري با صداي زنگ رنگش مي پرد  و سنگين مي آيد حياط.مراقب است كه اتفاقي براي امانتم نيافتد.حتما خبر تشيعم را كه مي شنود سرش گيج مي خورد و مي افتد زمين. راديو داخل خانه ام ؛هنوز ترانه عمليات را مي سرايد.چُون پيكرم كه ايستاده روي خاك و ني مي نوازد.رضا زنگ خانه ام را مي زند:
منزل آقاي خاطره؟
بي قرار كنارش مي ايستم تا بشنوم قاصد ؛از خاطره چه مي گويد؟ پري صورتش ورم كرده .مثل چهره پيكي كه جلويش ايستاده و سرش را پايين انداخته. صداي همسرم مي لرزد.چُون آهنگ ني ام ترك برداشته. رويش را كيپ مي گيرد و منتظر مي شود .قاصد سكوت پيشه كرده . چهره ابري اش مثل موسيقي ام شده:
مادرشان هستند؟
صداي پري زخم دارد:
نه.
پدرشان چطور؟
نخير
مادر خودتان چي؟
سرش گيج مي خورد و  مي افتد زمين...
زمان چه بي ملاحظه مي گذرد. ده دقيقه بيشتر به مرگم نمانده . تيرها و راكتهاي خسته در راهند تاجايي اطراق كنند. از سنگر بيرون مي آيم.خشابم را پر مي كنم از فشنگ. قمقمه ام را رها مي كنم سمت خاكريز. از كنار پيكرم كه هنوز مي نوازد عبور مي كنم.تا چند دقيقه ديگر تانكي از روبرو مي رسد و سايه سربازاني كه كنارش مي دوند. وقت زيادي نيست.يادم مي افتد كه آرپي چي را برنداشته ام.بر مي گردم سنگر و آنها را بر مي دارم . كنار خاكريز در انتظار هنگام مرگ مي نشينم.سايه پرچمها كوتاهتر شده. خورشيد روي صورتم در انتظار نشسته تا هنگامه رقص زمين در ميان موسيقي باد و ني برسد ؛  و حركت نرم خاكها در ميان نور... وپيكرم ؛ريه هايش را از آخرين هوا پر كرده. به خود مي گويم ؛ پوتينهايت را در بيار.
آهسته بند پوتينهايش را باز مي كند.
و جورابهايت را
كف پاهايش را روي زمين شنزار كه مي گذارد داغ است ...
سربندت را ببند...
نوار سفيدي دور پيشاني اش را مي گيرد.
دگمه جيبت را باز كن.بگذار عكس پري كمي باد بخورد.
لبه جيبش را كمي بالا مي دهد. باد وارد آن مي شود.
مي گويم:
هوا را از سينه بيرون نده. وقت دميدن كه شد خبرت مي كنم.
داغي هوا درون ريه هايش تنوره مي كشد.
وقتشه .... بِدَم
نوا بلند مي شود.خورشيد به ميانه آسمان رسيده  و نگاهم مي كند.
مي گويم:
پايت را بكوب زمين.
پايش را مي كوبد روي خاك
صدايش را به اوج ببر.
 نوا  به اوج مي رود. كوبش طبلها را مي شنوم . ناگهان سكوت مي شود. سپس به نرمي  مي شكند و مي آيد درونم .نشان پاي پري را روي شن زار مي بينم. كنار پيكرم مي نشيند و من از بالا نگاهشان مي كنم .سرم را كه بر مي گردانم ؛ گلوله هاي تيربار از سفر رسيده اند. يكي در گردنم مي نشيند تا خستگي راهش را فراموش كند.خون رنگ نور را سرخ مي كند و آرپي چي از دستم مي افتد.گلوله ديگر روي كتفم مي نشيند .كمي بالاتر از جيب پيراهنم كه نوار و عكس پري در آنجا به هم نگاه مي كنند.يكي هم مي رود داخل شكمم .كمي بالاتر از جيب شلوارم كه ني ؛غريبانه  داخلش نشسته. هوا عِطر خاك  مي گيرد. مي خوابم  و صداي نفس كشيدنش  را مي شنوم .مي خندد :
ضبط خراب بود.نوار داخلش پيچيده بود.
من هم مي پيچم و مي گويم:
گير كردم ؛ بيرونم بيار...
لبخند مي نشيند روي چشمهايش ؛ مثل هميشه كه من را مي ديد.با خودكار حلقه نوار را مي پيچاند. رشته هاي تاب خورده قهوه اي بلند مي شوند و بر مي گردند.سعي مي كنم سينه ام را پُر كنم از هواي تازه تا بنوازم. اما خرخر مي كنم:
منتظرم باش تا بيام.
دوباره مي رود داخل ساعتم و مي نشيند.نگاهش مي كنم.ثانيه شمار همچنان معكوس مي شمرد. از يازده مي رود روي ده و پلك كه مي زنم  از نه هم گذشته. نينوارم را به طرفش مي گيرم و مي گويم:
نگهش دار.
خونم چه رنگ قشنگي دارد. از شيب خاكريز غلت مي زنم و مي افتم توي گودال...
مي گويم:
آسمان رو ببين ؛ چه رنگيه.انگار سالهاست خورشيد در وسط آسمان مانده.كي غروب مي شود؟
سرمه داشت. آب داخل آبي چشمهايش مي لرزيد:
مي گويم:
رضا نيامده؟
پلك مي زند .آهسته و به نرمي زنگي كه از ساعت خانه بلند مي شود.
رضا كيه؟
آشفته ام. وقتي من را داخل تابوت مي گذارند ؛ دستم را مي كشم روي جيبم. نوار و عكس سر جايش است. سپس داخل جيب شلوارم را مي گردم. ني هم هست.آهنگش مي پيچد به صداي خشك چرخهايي كه روي خط آهن مي كوبد و جلو مي رود. سراسيمه از ميان جمعيت راهم را باز مي كنم تا پري را ببينم. تابوتها را داخل حياط معراجگاه گذاشته اند.نگاهم به سمت مردي آشناست. بايد پيدايش كنم.
آقا رضا؟
جوابم نمي دهد.مي فهمم كه او نيست.  چند نفر مي آيند و مي روند.پري كجاست؟ توي اين جمعيت؟ سنگين نبود؟ صورتش ورم نداشت؟ قاصدي بالاي سرم مي ايستد و نگاهم مي كند.موهايش خاكستريست. ماسكي روي دهان و بيني اش گذاشته.مردد است. چهره اش ردي از آب دارد. مگر باران مي آيد؟
آقا رضا شما هستي؟
دست مي كشد و پيراهنم را لمس مي كند.مي گويند هميشه داخل جيبها چيزهايي هست. وصيت نامه ؛يادگاري ؛ و يا يك عكس:
جيبِ سمت راستمه آقا رضا ؛ نواره با عكس همسرم.بردار
و دست مي كشد روي شلوارم...
تو جيب سمت چپ ؛ ني رو بردار.
بر مي دارد و مي رود. دوباره صدايش مي كنم.مي ايستد و بر مي گردد. ماسك را از جلوي دهانش بر مي دارد و مي نشيند. دستي روي موهايش مي كشد .سرش را سمت آسمان مي گيرد و نگاهم مي كند.
به پري چيزي نگو..
صدايم مي شكند. به طرفش كه مي روم نزديكش نمي شوم. فرياد مي كشم:
تنها نرو... مي خوام باهات بيام...
و كنار ديوار مي نشينم و در ميان  سوگواران هيچ كس را نمي يابم. گريه مي كنم. اما دست كه روي چشمهايم مي كشم خاكيست. جلوي يكي را مي گيرم :
بذاريد قبل از رفتن ببينمش. مي خوام خودم خبرم رو بهش بدم.
جمعيت مثل موج درياست  و من حركت آرام لبهاي رضا را مي بينم. صدايش نجواست . زنگ خانه را كه مي زند كنارش ايستاده ام.
منزل آقاي خاطره؟
همسرم انگار توي حياط بوده.در را باز مي كند.
بله ...
آسمان تمام وزنش را مي اندازد روي چهره اش. كوچه خلوت است ودر نظرم محو مي شود . اما انگار بايد او را ببينم.هنوز سنگينم.  ني را مي گذارم لاي دندانم و كوچه را پر مي كنم از آهنگ. همسرم منتظر است. لبخندي مي زند.رضا  نينوار و عكس را سمت او مي گيرد و مي گويد:
چقدر خوب مي زنه...مال شماس.
پري آنها را مي گيرد .قاصد مي رود.صداي قدمهايش را مي شنوم. نگاهش كه مي كنم در مه كوچه محو مي شود. در را مي بندم  وبا همسرم مي رويم داخل  . ياد اولين روزي مي افتم كه قدم در خانه گذاشته بوديم.
 مي گويد:
خسته اي . برات چاي گذاشتم. خوش عطر
مي گويم :
لب دوز
و مي شنوم :
 لب سوز
مي خندد.خانه بوي چاي مي دهد ؛ بوي غنچه و ماهي  ؛  مي گويم :
تو از من خسته تري. نزديك نه ماهه...
و نوار را داخل ضبط مي گذارم.آواز كه بلند مي شود با هم مي خنديم.آنقدر كه پرده اي از اشك مي نشيند روي  چشمهايمان .
مي گويم :
برات خوبه
با خنده مي پرسد:
چي؟
همين خنده ؛ تو و بچه
اما هنوز كنار در كوچه ايستاده ام.رضا ابري تر شده.موهاي جو گندمي اش حالا به سفيدي برف شده است. من و پري بي صبرانه به او نگاه مي كنيم تا از خاطرِ خاطره بگويد. پايان-اسفند 96

بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت: 18:14