گويم سخن فراوان چهار

ساخت وبلاگ
 

گويم سخن فراوان....

اندر مصائب كتاب و كتابت...

به تخته سنگها برخورد مي كنم.پيچ و تاب مي خورم .صفحاتم پاره مي شود .از هوش مي روم.....چشمانم را كه باز مي كنم هيولاي تاريكي خود را پشت درختي پنهان مي كند.گيج و مبهوت اطرافم را مي بينم. سايه هاي درختان حركت مي كنند. بلند مي شوم. انگار رفته ام به پنج هزار سال قبل. هوا گرم است. حس غريبي دارم. اينجا برايم مثل غريبهِ آشنا مي ماند.روي ميز سنگي دراز مي كشم.بدنم بوي گِل تازه مي دهد. قلم هاي بزرگ و نوك تيز پيچ و تاب مي خورند. بدنم را مي خراشند. چشمانم را از درد مي بندم.سر تا پايم را پر مي كنند از خط و نگار. هيولا هنوز انتظارم را مي كشد. آفتاب بدنم را مي سوزاند. كرخت مي شوم. چشمانم كه باز مي شود من و دوستانم را يكي يكي بلند مي كنند و روي گاري ها مي گذارند.بدنم خشك و محكم است .انگار اين كوهها و ستونها را ديده ام. يادم مي آيد.ما همه لوحهاي گِلي و استوانه بوديم. پيكرهاي گِلي ما پر از اسراري بود كه بايد خوانده مي شد...                                      

...راه درازي در پيش است. جلدم را از دو سو باز مي كنم و بال مي زنم. هيولا هم بال مي زند و دنبالم مي آيد. فرود مي آيم. هنوز منگم. گويي چهار صد سال ديگر مي گذرد . صدايي آشنا مي شنوم. درختان ني را مي بينم.يادم مي افتد. پاپيروس. اينجا جنگل پاپيروس است. چه عطري دارد! انتظار مي كشم.در يادهاي گذشته ام غرق مي شوم.آفتاب بي امان مي تابد.ساقه هاي گياهان را مي بينم.پوست سبزشان كنده مي شود.گويي اين من هستم كه رشته هايم روي آب خيس مي خورد .ورق مي شوم. سقوط را از ياد مي برم و عطشِ پوستم را در سردي آب سيراب مي كنم.از آب كه بيرون مي آيم ؛ هيولا  پشت درخت كمين كرده است. نزديك مي شود.بوي تعفنش را مي شنوم. هيچ وقت با من حرف نزده است .عرق سردي روي صفحاتم مي نشيند. او را در ذهنم مي كاوم. او بود كه من را از بلندي به دره پرت كرد.فرياد كه مي كشم مي رود.رشته هايم بريده مي شود .روي صفحه اي از پارچه دراز مي كشم. هنوز چنگالهايش را به رُخم مي كشد.چشمانم بي تاب مي شود. مايعي رويم ريخته مي شود و بعد ورقم را روي يك استوانه مي پيچانند.قلم ني روي مايعي سياه پيچ و تاب مي خورد .روي بدنم كه سُر مي خورد ؛ صداي مهيب هيولا گوشهايم را مي خراشد. اما مي مانم . دوستاني مي يابم از پوست حيوانات كه مثل من پر از خط و نگار هستند.ناگهان دود و آتش همه جا را در بر مي گيرد.مشعل هاي سوزان روي ما مي افتند.بدنم مي سوزد .فرياد همه بر مي خيزد. خاكسترهايم كه زمين مي ريزد بلند مي شوم. صدايي آشنا مي شنوم . بايد پروازم كنم. از ميان لوح هاي گلي عبور كنم ؛ از جنگل درختان پاپيروس بگذرم ؛ از شعله هاي آتشي كه من و دوستانم را سوزاند به سمت صداي آشنا بروم. گويي همه اين راه به سه هزار پانصد سال مي رسد.كم كم همه چيز يادم مي آيد. فضاي اينجا پر از عطر بوي كاغذ است. ماشين چاپ . اينجا بود كه كتاب شدم.ورق خوردم. اينجا بود كه همه جشن گرفتند.من را خواندند. اما سايه بلند آن هيولا هنوز در كمينم نشسته است.به طرفم مي آيد.خنده كريهي دارد.ناگهان حمله مي كند و من را محكم مي بندد. چشمانم در تاريكي فرو مي رود. فرياد مي كشم.دست و پا مي زنم. من را به قعر دره اي پرت مي كند. چرخ مي زنم و سقوط مي كنم.به تخته سنگ ها بر خورد مي كنم. كاغذهايم از هم گسسته مي شود. زير يك درختي مي افتم وبي هوش مي شوم. با بوي آشناي ساقه هاي درخت به هوش مي آيم. از درد كه به خود مي پيچم دستي آشنا؛ من را ميان خود پناه مي دهد .صفحات به هم ريخته و زخمي ام را از هم مي گشايد. من را مي خواند.صداي آشناي دلنوازش را  كه مي شنوم؛ زخمهايم را فراموش مي كنم .چشمانم را سمت سايه لغزان و كوتاه هيولا مي چرخانم.

بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 111 تاريخ : يکشنبه 21 بهمن 1397 ساعت: 0:58