نیش مار

ساخت وبلاگ
 

داستان كوتاه

نيش مار

موسوي تنها پايش را روي خاك داغ و تَف زده دشت گذاشت. اين كار برايش لذت عجيبي داشت. حس كرد گرما از لابه لاي سلولها و رگهاي پايش بالا آمد.پيچ و تابش را حس می كرد .گرما آن قدر بالا آمد تا به سلولهاي يخ زده  مغزش رسيد. در همين حين ماري از حفره خود  در لابه لاي سنگلاخهاي دشت بيرون آمد. موسوی يكبار ديگر كفِ  پايش را درون خاك جابه جا كرد و به روبرو خیره شد. تا چشم كار مي كرد سيم خاردارهاي پادگان زمينها را از اطراف جدا كرده بود.لحظه اي صداي خِش خِشِ خزيدن مار روي بوته علفهاي خشك قطع شد.حلقه زد و سرش را در ميان امواج نور بالا گرفت و دمش را لرزاند. زبان نيشش پيچ و تاب خورد.سايه اي لرزان جلوي چشمانش قرار گرفت. ناگهان صداي انفجاری دشت را لرزاند.نوك دو عصاي موسوي روي خاکِ داغِ زمين فرو رفت. توانست روي يك پايش بايستاد. در عمقِ آسمانِ ماتم زده؛ تنها خورشيد بود که از بالا محل انفجار را ديد. سایه ای جلوی خورشید بال می زد. کم کم شکل یک پرنده شد.چرخی زد و به سمت دزفول رفت.نفسش پر شد از هوای خاک و انفجار. پر از لرزه های انفجار .پر شد از عطشی شدید...

....مثل یک پرنده روی زمین فرود آمد.به پاهایش نگاه کرد. توانست  به چابکی سمت خانه اش بدود.مثل دنیای خوابهایش می دوید.آنقدر با سرعت که هر وقت می خواست  می توانست اوج می گرفت.اما نه خانه پدريش را پيدا كرد و نه خانه همسايه را. خاك و دود و شيون و بعددوباره زندگي. بوی رودخانه شهر خودش را رساند به مشامش. بوی میوه های صیفی بازار و مردمِ شهرش او را به اوج برد.سپس پرواز دوباره موشكها را ديد كه چون باز و شاهين به سمت طعمه خود شيرجه مي زدند. این بار هم همین بود.موسوی خسته اما سبك بال در آسمان شهرش چرخي زد .سپس چون سیمرغی که به طرف قلّه می رود سایه اش روی شهر افتاد.مردمي را كه برايش دست تکان مي دادند را ديد .پاهایش را جمع کرد و به سمت پادگان اوج گرفت.روبروي سيم خاردارهاي پادگان نزديكي حفره مار فرود آمد...هنوز نوك دو عصايش روي زمين قرار داشت .نگاهی به نیمه پاي چپش  کرد.آرام آرام روي خاك نشست. صداي انفجاری دیگر دوباره به سمت آسمان خیز برداشت.چهره سوخته اش را به طرف خورشید گرفت. خواست رد نور را به طرف شهر دنبال کند. دانه هاي تسبيح فسفري اش را روي هم انداخت. صدای تَق تَقِ روی هم افتادنِ دانه های سنگی تسبیح با صدای نسیم باد به هم آمیخت.سنگی روی سنگی می افتاد.صدا آهنگ پیدا می کرد .پيچ و تاب مي خورد . مثل صدا هاي جنگ مي شد.ناگهان نخ تسبيح  از هم گُسست و سنگها آهسته آهسته روي زمين افتادند.مار کمی دیگرجلو خزيد.دستِ آفتاب سوخته موسوي مُشت شد. دانه هاي سنگی را با مقداري خاك از زمين  برداشت .آن را بالای سرش گرفت و مشتش را باز کرد. همان موقع باد خودش را رساند تا خاك را به هوا بلند کند. ذراتش را پیچ و تاب داد و رقصاند .آهسته آن را روی سرِ تف زده موسوی نشاند  و او را به خَلسه برد. منطقه جنوب با رقص سَماع اين خاك در هوا بيگانه نبود...

...سرباز وظيفه ( باداميان) كنار ساختمان فرماندهي نشست.عقربِ  بزرگي ازآن طرف ساختمان روی سنگلاخ  می خزید. بادامیان داد زد:" اكبر بدو... عقرب..."اكبر شیشه به دست از ساختمان بيرون پريد. فورا به طرف حیوان رفت و شيشه خالی مربا را روي آن گذاشت .عقرب در حصار آن زنداني شد. سعی کرد از دیوار شیشه ای بالا برود. اما سُر خورد و به پایین لغزید. اكبر سه تكه چوبِ آغشته به نفت را به شكل مثلث كنار شيشه گذاشت. لبخندي از روي رضايت زد.باداميان نگاهش کرد و با تعجب پرسید:"مي خواي آتيشش بزني؟"  اكبر با لبخند گفت:"چند ماه خدمتي؟" در همان حين جيپ جنگي  موسوي با گردو خاکی که بلند کرده بود به سرعت به سمت آنها آمد. بادامیان با پا به زمین کوبید و گفت: " موسویه ؛ زود جمش کن"  .اكبر با پا شيشه را به سمت سنگلاخها پرت كرد. عقرب تکانی خورد و از میان شیشه شکسته حركت کرد و در میان سنگلاخ ناپدید شد.پای راست موسوی رفت روی ترمز. سرعتش که کم شد با همان پا کلاچ را گرفت ودنده را خلاص کرد. دوباره رفت روی ترمز.جيپ توقف كرد.به كمك عصايش از ماشين خارج شد و به سمت سنگلاخ نگاه كرد.مدتي گذشت و با صدای پرطنینش گفت:"شماها خجالت نمی کشین؟یا بی کاريد؟" اما آن دو وقتي خواستند جوابي از سر درماندگي بدهند ؛ موسوي ديگر آنجا نبود.باداميان وقتي خواست درخواست كتبي اش را برای اعزام به جبهه به معاون فرمانده پادگان بدهد او از آنجا رفته بود...

...اكبر چاي را روي ميز قنبري فرمانده پادگان گذاشت.سپس به طرف موسوي آمد و بدون آنكه بتواند به چشمان نورانيش نگاه كند لیوان چای را جلويش گذاشت.قنبري در حاليكه چاي را مي خورد گفت:" اكبر از مارو موراي بيرون چه خبر؟ تلفات که ندادیم؟" یک لحظه آن دو  نگاهشان به هم گره خورد. نگاه اکبر و  موسوی رفت سمت چند شيشهِ الكل ؛حاوي مار و عقرب که روي طاقچه بود. " اکبر دست پاچه گفت: " مي گيرمشان... هر چي ببينم... بيشتر شبا مي چرخن..." و سپس نگاهش را از چشمان نورانی معاون فرمانده پادگان گرفت و از اتاق خارج شد. موسوي قند را که برداشت قنبري مانع شد و آن را گرفت:" ضرر داره ...داره يادت می ره؛ اونوقت خیلی شیرین می شیا.. ." موسوي با ناراحتي گفت: "آخه اين جانورا چه گناهي كردن؟ نمی فهمم این کارا ینی چی؟ الان داشتم مي آمدم اكبر يه عقربو داخل یه شیشه انداخته بود .ولي منو كه ديدن ..." قنبري حرفش را قطع كرد و گفت:" تو چته؟ چرا مدافع حقوق این جانورا شدی! اين مار و مورايي كه به ناموس ما تجاوز كردن چي؟" موسوی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.قنبری لیوان چایش را روی میز گذاشت.بلند شد و پرده میانی اتاق را کشید و ادامه داد: "جنگ همينه...خوبه که خودت طعمشو چشیدی...". موسوي سرش را بالا گرفت و گفت:" اتفاقا چون زخمشو چشيدم دارم اين حرفو مي زنم..." قنبري با ناراحتي گفت:"اون بلا تو همین جنگ سر پات اومد.یادت نیس؟اونوقت تو دلت به حال  اين جانوراي بيابان مي سوزه.خودت خوب مي دوني چند نفرو تو همين پادگان نيش زدن.خب ما اوناروتو اين الكل نياندازيم اونا اين بلا رو سر ما ميارن.اصلا مي تونم بپرسم هرچند وقت يه بار كجا غيبت مي زنه؟ تو اين پادگان كجا رو پيدا كردي كه ما بلد نيستيم؟ بي سيمتو چرا خاموش مي كني؟. " موسوي چشمانش را بست  و نفس عميقي كشيد.حس كرد چيزي گفت و شايد او بود كه به قنبري گفت :"خیلی ناراحتی می گم..مي دوني كه من بچه همین دشتم....تو این دزفول در دل همین زمینا بزرگ شدم.به خاطر همینه اطراف پادگان مي شينم و  دشتو مي بينم وحال مي كنم." قنبري گفت:  خودتو خيلي دوس دارم...ولي نگاهتو به جنگ..."اما حرفش ناتمام ماند.خواست بگويد:" كه با درخواست باداميان براي اعزام به منطقه موافقت كن".خواست بپرسد :" استخر میای؟  " قول می دم این دفه نفس کم نیارم و بِبَرمت ." گفته بود " چطوری با یه پا شنا می کنی؟ و یادش آمد که موسوی توی آب شیرجه زد .سرش را از آب بیرون آورد وگفت:" مثه ماهیا" .  ناگهان چشمش به تسبيح فسفري رنگ افتاد كه روي ميزش قرار داشت. آن را مدتها قبل به او امانت داده بود.اتاق را دوباره از نظر گذارند. موسوي خيلي وقت بود كه از اتاق رفته بود...

...مار آرام آرام سمت موسوي مي خزيد .بي سيم؛ خاموش و بی صدا روي زمين بود.چند کیلومتر جلوتر؛ دزفول چون نگینی در سراب می نمود.زیر نور می لغزید. نگاهش را که از شهر گرفت پاي راست و بدون جورابش را روی خاك داغ جابه جا كرد. دوباره چشمانش رفت به سمت پرندگانی که پرواز می کردند و آواز سر مي دادند .سپس  از ميان سيم خاردارهايي كه پادگان را از محوطه جدا مي كردند گذشت. آن قدر كه حتي چند كيسه نايلون پوسيده كه به سيم ها آويزان شده بود را نديد.ازآن بالادشت مثل حبابي در هوا مي لغزيد.مثل سراب بود.به سمتش كه مي رفتي دورتر مي رفت...و مار؛ زير آفتابِ داغِ روز هم چنان مي خزيد. موسوي روي صندلي تا شو نشست و قرآنش را باز کرد. ازدور دستها ؛ صداي مبهم و نامفهوم  بلند گوي پادگان مي آمد  كه گاهي نوحه و سرود و اخبارعمليات را پخش مي كرد...

... پشت تير بار بيست سه ميلي متري نشست و به سمت سایه هایی که در آسمان مي چرخيدند نشانه گرفت. عطش داشت و  پي در پي آب مي خورد. پای چپش را مي ماليد.آنقدر که طاقت نیاورد و بلند شد. قنبري و چند سرباز با تويوتاسر رسيدند.سربازها بيرون پريدند.سینه خیز به سمت تپه روبرو رفتند.قنبري دستوراتي داد و به طرف موسوي دوید.به جاي او پشت تير بار نشست .گردونه را چرخاند و همان حال داد زد:" چي شده ؟" موسوي آخرين قطرات آب را درقمقمه سر كشيد:" حالم خوب نيس؛ تشنمه؛ پام درد مي كنه..."و قبل از اينكه قنبري جواب بدهد احساس كرد سرش گيج رفت.خودش را به زحمت نگه داشت.موجِ صدای تیربار فضا را پرکرد.به زحمت قدمی جلو گذاشت. اماپاهایش تاب نیاورد.همان حال فریاد قنبری محوِ صدای شکسته شدن دیوار صوتی شد.جهش برق آساي خمپاره ها و گلوله های تير بار به سمت آسمان بارید.پوکه ها یکی یکی روی زمین می افتاد... و بعد انفجار و موج و بارانِ ترکشها و بعد بيهوشي...چشمانش را كه باز كرد حجم زيادي از نور نارنجي داخل آن هجوم برد.محوطه عملياتي خالي بود.لبهايش به هم چسبيده بود.احساس كرد پاي چپش بي حس شده است. اسلحه را حائل کرد و به زحمت بلند شد.لنگ لنگان خود را  سمت جلو کشاند.جلوتر تانكر آبي بود.با ديدن آن عطشش شديدتر شد.هر طور بود سمت آنجا رفت و بي محابا سرش را زير شير برد.اما يك قطره آب هم نچکید.زير تانكر افتاد. سوزش چند خراش و زخم  ترکش را در بدنش حس کرد.چشمانش تار مي ديد.ناگهان صداي ناله اي به گوشش رسيد.صدا از سنگري در چند متر آن طرفتر مي آمد.با تمام دردي كه بدنش داشت سينه خيز سمت سنگر رفت.چند خرده سنگ و خار سینه اش را خراشید.صدا واضحتر شد.سربازي عراقي در سنگر ناله مي كرد.نزديكتر شد....

*

...مارهم چنان آرام آرام از پشت به سمت پاشنه پاي راست موسوي مي خزيد. قرآن را بست و سرش را بالا گرفت.  متوجه نايلونهاي پوسيده اي كه به سيم خاردارها آويزان بودند شد.مار براي لحظه اي از خزيدن ايستاد.هاله اي از جسمي مبهم و بدون حركت در تيررس نگاه خزنده قرار گرفت.موسوي ياد باداميان افتاد.زیر نور جاودانه خوزستان؛ بلندگوهاي پادگان صداي مارشِ عمليات را به دوردستها پخش مي كردند. موسوي بي حركت روي صندلي تا شو نشسته و جيپ جنگي در كنارش بود.لحظه اي تصميم گرفت بلند شود و سمت گروهان برود.  بايد زودترمي رفت. امروزازپادگان نيرو به سمت شلمچه اعزام مي شد.به ساعتش نگاه كرد.تا يك ساعت ديگر با آمدن اتوبوسها موسوي بايد جلوي ساختمان ستاد حاضر مي شد؛ والا قنبري غُرغُر مي كرد.دوباره نگاهی  به زمان انداخت.ولي... چرا از كار افتاده بود؟ عقربه ها همان جاي اولشان بودند .يادش رفت از چه ساعتي آنجا نشسته است. تصوير سايه گون پاي راست موسوي در ديد مار شكل گرفت.كمي ديگر جلو خزيد.از جایی كه او در گوشه پادگان نشسته بود تا ساختمانِ ستاد حدود دو كيلومتري راه بود.صداي پرواز آمد.انگار حرکت بالها بود که روی پیکر هوا سُر مي خورد. موسوي به چادرهاي پادگان نگاه كرد كه از آن مسافت مثل اشكال هندسي كوچك به نظر مي رسيد. كم كم اين اشكال بزرگتر شدند.ساختمان ستاد را كه ديد ؛ اتوبوسها از راه رسيدند.باداميان و قنبري ؛ لحظاتي توانستند موسوي را ببینند که قبلا فرود آماده بود..قنبري مثل همیشه خواست بگويد؛" كجا بودي؟چرا دیر رسیدی؟" باداميان خواست از موسوي به خاطرموافقتش با اعزام به جبهه تشكر كند.اما موسوي آنجا نبود .رفته بود. قنبري ماتش برد و باداميان تا لحظه آخر انتظار موسوی را کشید.سپس آخر از همه سوار اتوبوس شد.اشكال هندسي چادرها و ساختمانهاي پادگان به شكل سراب شدند. كوچك و كوچكتر و بعد موسوي در همان جايي كه نشسته بود فرود آمد. هنوز به سمت بالا نگاه مي كرد...اما مار در نزديكي اش چمباتمه زد و سرش را بالا گرفت و زبان نيشش را توي تن هوا چرخاند.

*

...صداي كشيده شدن بدني روي زمين آمد.موسوي خيلي زود متوجه شد كه سرباز عراقي احتمالا در درون سنگر جسدي را جابه جا مي كند.خورشيد می خواست برود.پاي چپش بی حس بود. تصميم گرفت وارد سنگر بشود و شد. خطی از خون چشمانش را زد. سرباز عراقی پشتش به موسوي بود و جسد هم رزمش را به گوشه سنگر می كشاند.ناله مي كرد.موسوي در همان حال پشت به او به دیوار تكيه داد و اسلحه اش را به سمت او نشانه گرفت. سرباز متوجه حضور غریبه ای در سنگر شد.آهسته سرش را برگرداند.دستانش را بالا برد و ناله كرد.چهره خاكي وخراشیده اش را به زمین خونی انداخت.موسوي؛ انگشتش آرام آرام به ماشه نزدیک شد.سرباز چشمانش را بست و زير لب چيزهايي نامفهومي گفت. لحظاتی بعد که آنها را باز کرد اسلحه دیگر به سمتش نشانه نرفته بود.برقی در چشمان خاکی و خسته اش زده شد و نفس عميقي كشيد.موسوي ژ3 را زمین گذاشت و پايش را ماليد .نگاهی به سرباز که دستانش را روی سرش گذاشته بود کرد و لبخندی زد.سپس از فرط سستی و تشنگی چشمانش را بست. اما وقتي آن را باز كرد سرباز عراقی با خنده اسلحه را  به سمتش نشانه گرفت .در یک آن به سمتش شلیک کرد. گرد و خاک در داخل سنگر پیچید . سرباز به سرفه افتاد. موسوی به زمين غلتید...

*

...مار كه چمباتمه زده بود به سمتش جهيد و از ناحيه پشت ساق نيشش زد.پاي راست موسوي بي اختيار روي زمين داغ كشيده شد. مثل یک مجسمه از روي صندلي زمين افتاد .درد و سوزش تمام بدنش را در بر گرفت.مار آهسته آهسته خزيد و به راه خود رفت .موسوي به زحمت اسلحه را برداشت و در همان حال برگشت و به سمت مار نشانه گرفت.عرق از صورتش جاري شد.آفتاب روی صورتش هوار شد.شليك كرد.اما نه به سمت مار.صداي شليكِ رو به آسمان فضاي دشت را لرزاند.مار لای سنگلاخها ناپدید شد...

*

...سرباز عراقي که شليك كرد لوله اسلحه را به سمت موسوي نگرفت.گلوله به دیوار و كيسه هاي شني خورد. موسوي از فرط ضعف زمين افتاد.سرباز بلند شد.سلاح هاي سنگر را  حمايل كرد و از آنجا خارج شد.شب بود و زير نور مهتاب ؛ تانكهاي سوخته ؛ سنگرها و كاميونهاي متلاشي شده به شكل سايه به نظر می رسیدند. از کنار چند جسد گذشت. سرباز عراقي ايستاد و به آسمان مهتابی نگاه كرد . پهنای آسمان تا افق پر بود از ستاره های ریز و درشت. قمقمه را به طرف دهانش برد.كمي از آب را خورد.صدای ناله موسوي ازسنگر بیرون می آمد.سرباز خواست برگردد.اما برنگشت.سعی کرد خودش را از مهلکه هر ناله ای برهاند. خیز برداشت و از سنگر دور شد . صدای ناله درگوشهایش طنین بیشتری انداخت.همانجا نشست.ناله با سکوتِ مرموز شب یکی شد.صدای نفسهایش را شنید. دو دستش را آهسته روی خاک گذاشت و به نشانه تیمم روی صورتش کشید. بلند شد و به سمت سنگر برگشت و داخل شد. قمقمه اش را به سمت لب هاي موسوي گرفت...

*

... صدای غرش موتور و نورچراغِ خودرو تويوتا؛در گوشه كنار پادگان سینه تاریکی را می شکافت وجلو می رفت. قنبري؛ كلافه با بي سيم صحبت مي كرد.چند كيلومتر جلوتردرشمال پادگان موسوي روي زمين افتاده بود و بی رمق به مهتاب نگاه مي كرد.نورچراغ تویوتا روی بدن بی حرکت موسوی افتاد. سم مار آهسته آهسته به تمام بدنش وارد می شد...

*

...سپيده دم روي تپه  و زير نور مهتاب ؛ سرباز عراقي با برانکاری كه به پشتش بسته بود  موسوی را دنبال خود می کشید.خسته شد .طناب را از پشتش باز كرد و بي اختياردر همانجا نشست.مدتي گذشت .هوا كمي روشنتر شد. موسوي ناله كرد.سرباز چشمان تب زده اش را به سمت  او انداخت .از جيبش تعدادي قند در آورد و داخل قمقمه انداخت و خوب تكانش داد.سپس آب قند را به طرف دهان خشکیده موسوي گرفت.قطرات شیرین آب اطراف دهانش را خیس کرد. به پاي چپش اشاره كرد و با اشاره از سرباز خواست كه پوتين و جورابش را در بياورد.سرباز  لبخندی زد و همين كار را كرد.اما آنقدر خسته بود كه همان حال روي برانکار افتاد و از فرط خستگي به خواب رفت. پاي موسوي سياه شده بود و زخم داشت . از فرط درد چهره اش منقبض شد و در هم پیچید .دقايقي بعد خودرويي نظامي از دور نمایان شد. از كنار آنها که مي گذشت توقف کرد.فورا دو سرباز ايراني پايين پريدند و سرباز عراقي را  اسیر کرده و به پشت خودرو منتقل كردند.موسوي را نيز روي همان برانکار به كف و پشت خودرو منتقل کردند و  با سرعت از آنجا دور شدند. پشت خودرو؛ سرباز عراقي بيدار و ساكت بود. چشمانش را به موسوي كه بي هوش دراز كشيده بود دوخته بود.دو سرباز ايراني مراقب و مسلح  روبروي سرباز عراقي نشسته بودند...

*

...موسوي را  از آمبولانس  بيرون آوردند.قنبري با عجله وارد بيمارستان شد.نمي دانست چه بلايي سر دوستش آمده است.فورا دكتر را ديد و با نگراني گفت:"چي شده ؟ تو عملیات گمش کردیم." دكتر نگاهي به عكس و آزمايش كرد و مكث كرد: " قندش خيلي بالا رفته.پاشم زخم شده . زخم ديابتي." و سر تكان داد و گفت :" چاره اي نداريم .پاش بايد قطع بشه"... قنبري بي اختيار روي صندلي افتاد و دستش را روي صورتش گرفت.ولي موسوي كنار قنبري نشسته بود. لحظه اي سرش را بلند كرد و به كنار خود نگاهي كرد.اما روي صندلي چيز ی نبود جز تسبيح سنگي فسفري.

*

....موسوي را از آمبولانس  بيرون آوردند.قنبري با عجله  وارد بيمارستان شد.فورا دكتر را ديد و با نگراني گفت:"  گوشه پادگان زمين افتاده بود." دكتر  گوشي را روي قلب موسوی گذاشت.قنبري بي تاب شد :" چی شده؟ " دكتر سر تكان داد و چيزي نگفت. بعد متوجه محل نيش خوردگي در پشت پايش شد.فورا گفت: "نيش مار...و بعد گفت: "تموم كرده... دير رسيدید ." قنبري بي اختيار روي صندلي افتاد و دستش را روي صورتش گرفت.اما همان لحظه نشستن کسی را کنار خود حس کرد. قنبری سرش را بلند كرد و  صندلی كنارش را دید. کسی روی صندلی نبود. پيكرش  را از اتاق اورژانس خارج کردند.همان موقع سایه ای به سمت پنجره بیمارستان رفت و آن را گشود.

*

...موسوي از روي صندلي تا شو زمين افتاد . مار از كنارش رد شد.قرآن روي زمين داغ  و تف زده ورق مي خورد. باد شديدي وزيدن گرفت.انعكاس صدايي مثل شليك گلوله دشت را لرزاند.پروانه اي پرواز کرد و روي سيم خاردار نشست.نايلون پوسيده هنوز روي سيم خاردار آويزان بود.باد نايلون را كَند و با خود به هوا برد.پروانه بلند شد و به آن طرف سيم خاردار پرواز كرد.صداي بال زدنش در هوا پيچيد.به سمت جنوب رفت.باز هم بال زد و بالاتر رفت.از آن بالا خودرويي كوچك ديده شد كه به تاخت به سمت اردوگاه اسرا عراق مي رفت.پروانه پايين آمد. آنقدر که  خودرو نظامي بزرگتر و نمايانتر شد.باداميان اسیر شده و در پشت خودرو نشسته بود .از فرط خستگي تعادل نداشت. سربازي عراقي در كف خودرو روي برانكار دراز کشیده و ناله می کرد.دو سرباز عراقي ديگر با سلاحشان روبروي باداميان  نشسته بودند. او نگران از حال سرباز عراقی چشم از رویش بر نمی داشت.پروانه دور سرش چرخید و آهسته آهسته در كنارش نشست...

پایان

|+| نوشته شده توسط مجيد رحماني در شنبه دوم دی ۱۳۹۶  |
بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1396 ساعت: 3:30