بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!

ساخت وبلاگ
 

 

بخشش لازم نیست اعدامش کنید

نویسنده مجید رحمانی

بر اساس ایده ای از جناب آقای حمید رضا طبا طبایی

صداها و تک گویی در سياهي :

صداهای قاروقارکلاغ ...کشیده شدن جارو به زمین ...غرش موتور کامیون ...آژیر پلیس...رعد و برق؛ زنگ مدرسه؛ صداي مچاله شدن كاغذ؛ و.... عبور و مرور تک و توک خودرو ها از خیا بان...؛ ضجه و ناله...و كف دست هايي كه تشويق مي كنند...

تک گویی بهرام :

چه فرقی مي كنه اسمم بهرام باشه يا هر اسم مزخرف ديگه....سنم سي ؛ يا اصلا پدرو مادرم كيه؛...اينا ديگه مهم نيست...مهم اينه كه امروزمنو اعدام مي كنن.( مكث)...يادمه كه نسيم دست مهربان خود را به سر گل و برگ مي كشيد...اما اين نسيم از كجا مياد؟...مردمو چطوري ميشه مهربان كرد؟

1-خارجی-میدان یا چهار راه شهر-صبح زود

صداي نسيم باد...

شاخه برگ درختان آهسته تكان مي خورد....

هوا گرگ و میش.آسمان پوشیده از ابرهای تیره و سیاه و متراکم می باشد.در خیابانی منتهی به میدان که کناره های آن پوشیده از درختان بلند است؛ مردم کم و بیش بیرون زده اند.در کنار خیا بان کانالی دیده میشودکه در داخل آن پر ازآشغال و فاضلاب روی هم تلمبار شده است. رفتگری در حال جارو کردن است.برخی از عابرها در حال خریدن نان و برخی دیگر جهت خوردن صبحانه به مغاز ه طباخی می روند.جرثقیلی در چهار راه ویا میدان ایستاده است .كم کم درحالیکه موتورآن به شدت صدا دارد و دود سیاهی از اگزوزش بیرون میآید ؛به طرف چهار راه حرکت کرده و درآنجا می ایستد.در همین حین دو خودروی پلیس نیز از راه رسیده و در دوطرف خیابان متوقف میگردد.چهار افسر پلیس از آن پیاده شده ودر چهارطرف خیابان مستقرگردیده ومسیرخودروهایی که در حال حرکت ازمیدان هستند را می بندند.کم کم توجه افراد وعابرین به جرثقیل وپلیس جلب شده ودور میدان میایستند. رفتگر که درحال جاروکردن درکنار فاضلاب میباشد؛باقي خاک و زباله را درون کانال ریخته و با کنجکاوی به سمت میدان میرود. راننده جرثقیل در حالیکه كاميونش هم چنان دود سیاه رنگ آن در خیابان پخش می شود ؛از ماشین پیاده شده و کاپوت را بالا زده و سرگرم تعمیر و بازدید موتور میشود.

عابر اول( مردی میان سال به عابر دوم پیرمردی سالخورده ):

مي خوان اعدام كنن...

عابر دوم (پیرمردي سالخورده) :

همونیه که چند هفته پیش گرفتنش ...خدا به حق امام حسین ما رو نجاتمون بده ..

رفتگر : جرمش چیه ؟

عابر اول:

جرمش؟ آدمو كه بي خودي اعدام نمي كنن.اين همونيه كه....

درهمین حین صدای زیاد موتور جرثقیل به گوش رسيده و مانع از شنيدن ادامه ديالوگ عابر اول مي شود. حالا راننده در پشت رل نشسته و مرتب گاز میدهد . ازاگزوز مرتبا دود بیرون میآید و فضا را پر می کند.در همین حین مرد چاق که حالا صبحانه اش را تکمیل خورده از مغازه طباخی خارج شده و سیگاری آتش میزند.بعد به میدان نگاه کرده و به طرف آنجا میرود.به دنبال آن مرد طباخ نیزازدكانش درآمده و درب را قفل کرده و به سمت جمعیت میدود.پلیس سعی درکنترل اوضاع را دارد. وانتي به دستور پلیس که قصد عبوراز میدان را دارد به ناچاردرگوشه ای توقف میکند.درپشت آن دو گوسفند نیزکه درحال سر و صداکردن هستنددیده میشود.راننده از ماشین پیاده شده و باعجله به سمت ميدا ن و   وجمعیت میرود.

راننده به مرد چاق :

داداش چه خبره؟ ...میخوان اعدام کنن ... کی میارنش؟

و گوشي همراهش را در آورده و از جرثقيل عكس مي گيرد.

مرد چاق با خنده به راننده:

هنوز که نیاوردنش تو داری عکس می گیری!

راننده با خنده:

می خوام هر وقت عکس این جرثقیلو دیدم درس عبرتی برا ي خودم بشه.از صحنه اعدام که عکس بگیرم دیگه جای خود داره.

مرد چاق در حالیکه سیگارش را پک میزند و دود از دهان و دماغش بیرون میآید:

الانا دیگه پدر پدرسوختشو میارن...

راننده وانت به مرد چاق :

خدا لعنت کنه هر چی آدم فاسده....

بقیه صحبت راننده با صدای غرش و سرو صدای جرثقیل و هم چنین صدای آژیر پلیس نا مفهو م میشود.

 مرد چاق درحالیکه شلوارش را روی شکمش جا به جا میکند:

همینه همینه ...

 و انتهای سیگارش را کشیده؛بقیه آنرا به زمین انداخته و با پا له میکند.گوشي همراهش رادرآورده وسعي ميكند فيلم بگيرد. در همین حین دوماشین سیاه رنگ و یک آمبولانس از راه میرسد. ازسوي ديگر؛یک پدروپسررامیبینیم که به سمت میدان میآیند.پسرکي حدود10 ساله (محسن) کیف مدرسه به پشتش؛ و لباس مدرسه به تن دارد . پدربا عجله و درحالیکه دستش به دست پسرش است جمعيت را شکافته و سعی میکند درردیف جلوی آن جایی برای خود پیدا کند.

پدردر حالیکه دست پسرش محسن را میکشد:

د... بیا ببینم چه خبره.

پسرک نگران:

چرا اینجا شلوغه؟ من سردمه . بابا ترو خدا بیا بریم.

پدر توجهی نمی کند.آنها حالا تقريبا خود را به قسمت جلوي جمعيت رسانده اند. مردم حالا زیاد شده اند.ازداخل ماشین سیاه رنگ دو مامور پیاده میشوند.سپس جواني لاغر اندام حدود سي ساله( بهرام) نحیف و لرزان از خودرو سیاه رنگ پیاده میشود.دو مامور از دو طرف وی را گرفته و او را به سمت جرثقیل می برند...

جمعیت :

 تکبیر..الله اکبر الله اکبر ...هم زمان صدای شیون وفریاد به گوش میرسد.دوربين گوشي هافيلم و عكس ميگيرند.محسن بانگراني درحال نگاه کردن است در همان حال کیف اش را از کولش در آورده و به دست میگیرد.پدر محسن نيز با هيجان خاصي گوشي همراهش را به سمت مركز صحنه اعدام گرفته است.

 -كمي بعد( همانجا) :2

حالا طناب داراز جرثقیل آویزان و در کنار آن بهرام درحالیکه دستانش از پشت بسته شده ایستاده است. او؛ موهايش آشفته و لبهایش ترک خورده و خشک شد ه اند. صدا های تکبیر بار دیگر بلند میشود. زنی چادر به سر؛ خود را به زمین انداخته و اطرافیانش سعی در آرام کردنش را دارند.حالا صدا ها ي مختلف انگار پژواك و انعكاس دارند. گوسفدان پشت وانت بع بع میکنند.چشمان بهرام انگار تعادل ندارد.به سختي باز و بسته مي شود.سرش تلوتلو میخورد.اوآرام آرام گریه میکند.نگاهی از درماندگی به جمعیت می اندازد.مردم ازنگاه او کج و دفرمه به نظرمي رسند.ازنقطه دید او محسن را میبینیم که مضطرب درحالیکه کیف مدرسه اش را از این دست به آن دست میدهد به محکوم نگاه میکند.او خودش را به پدرش می چسباند.نگاه بهرام و محسن هر از چند گاه با هم تلاقي دارد.

تک گویی بهرام روي صحنه؛ در حاليكه به محسن نگاه مي كند:

خودمو توي دنياي ديگه اي مي ديدم.اين مردم از جان من چي مي خوان؟اون پسره كه داره منو نگاه مي كنه چقدر شبيه منه.خدايا من در خاطر اونم يا او در خاطرم؟

در حاليكه چشمان بهرام آرام آرام روي هم مي رود ؛صداهای انعكاسي كم ميشود.به تدريج صدا ي خواندن متنی با صدای محسن جايگزين آن مي شود.

3- داخلي-كلاس درس-روز( بازگشت به گذشته)

پسرك ده ساله(محسن) در كلاس درس با هم كلاسيهايش نشسته است.او مشغول خواندن كتاب فارسي درسي است .

پسرك در حال خواندن كتاب :

*نسيم آرام مي وزيد و دست مهربان خود را بر سر گل ها و برگها مي كشيد.گفتم": نسيم چه مهربان است"نسيم چهره ام را نوازش كرد و گفت ": من مهربانم ؛ اما خدا از همه مهربانتر است."گفتم:" مادر؛ نزديكترين جايي كه بتوانم خدا را در آن پيدا كنم كجاست؟" به قلب من اشاره كرد.ناگهان احساس كردم كسي دارد در قلبم در مي زند.حالا هر وقت مي خواهم خدا را جستجو كنم ؛ يا با او حرف بزنم ؛ خوب مي دانم كجا پيدايش كنم.*

معلم:

خب بچه ها ؛ كي مي تونه اينو خوب معني كنه؟

تعدادي از بچه ها دستشان را بالا مي برند.

معلم رو به يكي از آنها:

تو بگو.

پسر:

نسيم ما را دوست داره ؛ اما خدا بيشتر دوست داره.

بچه ها مي خندند...

معلم:

ساكت.( رو به محسن) :

محسن تو بگو.

محسن فكر مي كند( گويي ياد صحنه اعدام افتاده است) صدايش مي لرزد:

آقا...من...آقا ما...آقا...چرا... آدمو... اعدام مي كنن؟مگه خدا ...مارو دوست ....

نمي تواند جمله اش را كامل كند.به همكلاسهايش نگاه مي كند.بچه ها به او نگاه مي كنند.در همين هنگام زنگ مدرسه به صدا در ميآيد.بچه ها با قيل و قال ازكلاس خارج مي شوند.محسن آخراز همه ازكلاس خارج ميشود.معلم هم رفته است.هياهوي بچه ها آرام آرام كم شده وبه جایش تكبير و ضجه و موتور جرثقيل به تدريج جاي آنرا مي گيرد.

4-خارجي –ميدان-روز( ادامه صحنه اعدام)

صدا ها از صحنه قبل ادامه دارد. جوان محكوم آهسته چشمانش را باز مي كند.نگاهش دوباره با محسن كه داخل جمعيت است تلاقي پيدا مي كند.

تک گویی بهرام( با صداي لرزان)

مگه..خدا...منو دوست.... ( صداي آرام بادي مي آيد) . باد ...چه ...مهربان...اين مردم... اين...مردم اينجا چي مي خوان...

فرياد مي زند.اما صدايش در ميان شلوغي و فريا دهاي جمعيت كه تكبير وصلوات مي فرستند انعكاس پيدا كرده و به تدريج محو مي شود .مردم هيجان زده همچنان عكس و فيلم مي گيرند و منتظر اجراي حكم هستند.

-كمي بعد( همانجا):5

در روی سکو دو مامورودادستان وماموراجرای حکم نیزدر حالیکه نقابی درچهرهاش میباشد درکنار بهرام ایستاده اند.مرد چاق که سیگاری دیگر آتش زده پک عمیقی به آن میزند؛سر تكان داده و منتظر اجراي حكم است.

دادستان :

نظر به حکم صادره از سوی دادگاه قضایی و پیرو تایید ....

در حین خواندن حکم؛ بهرام نامتعادل است و سرش دوران دارد.گاهي صداي دادستان را مي شنود:

دادستان:

آقاي بهرام... به اعدام....

صدای خواندن حکم توسط دادستان به شكلي گنگ به گوش میرسد.ماموراجرای حکم درحال آماده کردن طناب است.انگار دوربین از نگاه جوانک آهسته آهسته پلک میزند. زوزه باد وطوفان ...  رعد و برق...باد در آمده است. شاخه های درختان به صورت دفرفه در حال تکان خوردن هستند.مامور حكم كه صورتش مشخص نيست به محكوم نزديك شده و طناب را دور گردن  محکوم میاندازد. درهمین هنگام کیف محسن از دستانش به زمین میافتد.ولي پدرش توجهي ندارد و به بهرام نگاه ميكند. مامور کیسه ای را به سمت صورت بهرام نزدیک ميكند .بهرام به محسن نگاه ميكند. كيسه به سمت صورت بهرام نزديك ونزديكترميشود؛تاجاییکه آرام آرام كادرآن دو( بهرام و محسن) سياه ميشود.

-داخلی –سالن نمایش تئاتر6

(با شروع بازيها در صحنه تئاتر يكي را محسن بازيگر و آن يكي که در جایگاه تماشاگران نشسته را محسن تماشاگر مي ناميم).

تک گویی بهرام روي سياهي :

من در كجاي اين صحنه قرار دارم.مثل اينكه مرده ام.آيا اين روحم است كه در كالبد كودكي ام قرار گرفته و در کنار پدرم نشسته و به من نگاه می کند؟اينجا چه دهشتناك است.اما مي دانم كه خدا در همين نزديكي ها ست؛ و بعد من را نوازش خواهد كرد...

سياهي كادر رفته رفته با برداشته شدن كيسه اي كه اين بار روي سر محسن بازيگر كشيده شده است از بين رفته و به تدريج به سمت محسن تماشگر و پدرش كه اينك در صندلي جلوي تماشاگران تئاتر نشسته اند باز مي شود.(حالا اينبار محسن روي سن درجايگاه اعدام قرار گرفته و به  كاراكتر خودش در جايگاه تماشا گران نگاه مي كند.)درب سالن تئاتر باز میشود.مرد چاق و رفتگر وارد سالن شده و در ردیف پشت آنها مینشینند.محسن بازيگربا لباسی یک تکه وسیاهرنگ درحالیکه طنابداری دركنار آن ازروی سقف آویزان است ودستانش ازپشت بسته شده؛درروی سکوو میزی ایستاده است. اشكال مختلفي مثل اسباب بازي ؛ خنجر ؛ و مداد پاك كن و خطوط تيزي درديواره هاي سن  نقاشي شده اند.در عمق سن؛ طرحی از موجودی به شکل یک انسان چهار دست وپاکه در یکی ازدستانش گرزی دیده میشود وجود دارد.درهمانجا؛زنی با چادر مشکی درحال خواندن نماز است.دركنارمحسن بازيگر جلاد( مامور اعدام)با شنلی سیاه وماسکی ازاسکلت ؛درروی صندلی نشسته است.حالا درب سالن با صدای خشکی باز شده وتعدادی دیگر تماشاچی وارد سالن شده و مینشینند.آنها همان راننده جرثقیل و پیرمرد سالخورده و مرد طباخ هستند و درصندلی ها جای میگیرند.اما سالن هنوز خلوت است وبيش ازنيمي از آن هنوز جا دارد.بازيها در روي سن شروع شده است. صدای گریه و ناله محسن بازيگر در روی سن شنیده میشود... نورهای سن از قرمز و زرد به آبی و سفید تغییر پیدا میکند.....

محسن بازيگرروی سن:

من سردم است ...تا کی باید اینجا به انتظار مرگ باشم؟

جلاد با ماسک اسکلت بلند شده و دستان پسرک را باز میکند:

 تو آزادی.آزاد...

محسن بازيگر:

پس انگار من مرده ام.آزادی پس از مردن.اين مسخره نيست؟

جلاد با ماسک اسکلت در روی صندلی می نیشنید و قهقهه میزند...

نورهای آبی و سفید کم کم خاموش میشوند و صحنه تاریک میشود. قهقهه جلاد به همراه صداهای گریه محسن بازيگر و نماز خواندن زن چادری هم زمان با هم شنیده میشود.لحظاتی سن تاریک است. بعد نورهای قبلی کم کم روشن میشود.حالا در سن مردی را میبینیم که شنل بردوش وماسک برچهره واردمیشود.اودادستان است.درصندلی سمت چپ صحنه کنار دیوار پشت به محکوم مینشیند واز جییش طوماری در آورده و آنرا جلوی چشمش گرفته و ميگويد:

دادستان:

کجا می خواهی بروی پسرک شیطان...من یکبار دیگر باید علت جرمتت را بررسی کنم....

محسن بازیگر ( با حالت گریه) :

ولی من که مرده ام و آزاد!

جلاد دوباره قهقهه سر می دهد.دادستان؛ طومار به دست از روی صندلی بلند شده و در دیوار روبرویش که به رنگ سیاه است شکل یک دوچرخه را میکشد....

محسن بازیگر:

من آن آدمی را که دوچرخه ام را شکست دیده ام...

دادستان در حال نشستن در صندلی :

تو هیچوقت دو چرخه نداشته اي ...

قهقهه جلاد بلند میشود.دراینجا نور صحنه قرمز و زرد میشود.

صدا تكرار ميشود و مي پيچد:

 تو هیچوقت دوچرخه نداشتی ...تو هیچوقت دوچرخه ...

صدای آژیر پلیس شنیده میشود مدتی ادامه دارد و بعد قطع میشود.محسن تماشا گر با نا باوري به بازيها نگاه مي كند.

محسن بازيگر:

آن یک رازی بود که فرار کرد.نمیدانم چرا ؟به شکل یک موجود عجیب و غریب شده بود.مي خواست من را بكشد.مي گفت اعدامتت مي كنم.يك دستش چوب و در دست ديگرش كيسه اي بود.ترسیدم.دنبال پدرو مادرم میگشتم.

زن چادری در عمق صحنه اقامه می بندد:

الله اکبر ....

محسن بازيگر ؛ مثل اينكه سردش است( صداي زوزه باد مي آيد):

گرسنه بودم.از دیوار مدرسه پریدم.صداهای عجیبی گوشم را اذیت میکرد.آن موجود بي چشم و ابرو دنبالم مي كرد.فکر دوچرخه ام بودم.اما نمی دانم چرا دوچرخه ام پشت ویترین بود؟من سردم است.

 دوباره شروع به گریه کردن میکند.گریه برای مدتی ادامه دارد و بعدآرام آرام قطع ميگردد. دادستان حالا بلند شده وبدون اینکه به محسن بازيگر نگاه کند شروع به نگاه کردن اشکال ودر دیوارها میکند وقدم میزند.نور صحنه به تناوب از قرمز به آبی و سفید و حتی مدتی خاموش میشود.

دادستان:

 از قانون نباید تخطی کرد.همه دربرابرآن مساوی هستیم...

و در حالیکه صحبت میکند درروي دیوار یک طناب دار را میکشد.

دادستان :

میدانی چند بار اعدام یعنی چی ؟ فکر میکنی باید چشمانمان را به روي عدالت ببنديم؟آیا خود این مصداق عدالت است؟

محسن بازيگر با ناله:

اینجا خیلی سرد است .مادر ...مادر ...پدر كه اصلا در خانه نيست.

زن چادری هم چنان در حال خواندن نمازاست. قهقهه چندش آور جلاد دوباره بلند می شود.محسن تماشا گر در کنار پدرش نشسته و خودش را به او مي چسباند.

محسن تماشاگر:

بابا ببین اين پسره چقدر شبیه منه ؛منم می تونم مثل این پسره بازی کنم؟

اما پدرش غرق در نمايش است.گويي از ديدن محسن بازيگركه مثل پسرخودش ميماند ودرروي سكوي اعدام است آشفته شده است. تماشا گران نيزجذب بازيها شده اند.دادستان مي نشيند. ناگهان نورصحنه خاموش و رعد و برق می شود.صحنه مجددا از نور های قرمز و زرد روشن  ميشود.حالا در سن پسرک نوجوانی با دوچرخه ای شیک وارد شده و در حال دور زدن است. اما چهره پسرك با کیسه ای که فقط دو سوراخ چشم ازآن پیداست پوشیده شده است.ناگهان پسرك دردور زدنهايش با دوچرخه به زمين مي خورد.آرام آرام نورها ی سن تاریک میشود.هیچ چیز معلوم نیست .

 دادستان:

 قانون برای زندگی بهتر و امنیت است.همه دربرابرقانون مساوي هستيم.

ناله هایی  مرموز به گوش می رسد. نور رعد و برق زده می شود.انگار باران می بارد.نورصحنه آرام آرام روشن میشود...

... صدای نسيم میآید .حالافضای سن و دکورها عوض شده است.در عمق صحنه دربی است که میله های زندان درآن نقاشی شده است.محسن بازيگردرتختی خوابيده وناگهان ازکابوسی که درخواب دیده بلند شده ودرتخت مینشیند.دستانش را به دور سینه اش گرفته و میلرزد.درب اتاق وی باز شده وحجمی از نورسفید درداخل سلول وی ریخته میشود.محسن بازيگربه بیرون نگاه کرده وميلرزد.رعد و برق دوباره زده می شود.پرده ها کشیده می شود.تماشاگران دست مي زنند.پدر محسن تماشاگر دست پسرش را گرفته و به همراه ساير تماشاگران از سالن خارج مي شوند.

 7-داخلي– اتاق –صبح

بهرام در كف اتاق و در كنار تختش خوابيده است.در كنارش كتابهاي نمايشنامه و فيلم نامه و كاغذهاي زيادي مچاله شده وپراكنده در زمين افتا ده اند.گويي تا دير وقت مشغول نوشتن بوده است.درب پنجره اتاق باز است .رعد برق گرفته و باد پرده هاي پنجره را تكان مي دهد.از سر و صداي رعد و برق و بادي كه به داخل اتاقش مي آيد ازخواب مي پرد.مدتي به اطرافش نگاه مي كند.ازشدت كابوسي كه درخواب ديده است؛سرش راميگيرد.سپس ليوان آبش را تاآخر مينوشد.  بلندمي شود وبه سمت پنجره ميرود.پرده هاراكنارميكشد.بادبه داخل اتاق ميآيد.بيرون باران در حال باريدن است.مدتي از پنجره به بیرون نگاه مي كند.نفس عميقي مي كشد.سپس به سمت نوشته هايش رفته ويكي ازكاغذهاي مچاله شده اش را بازميكند.

در آن نوشته است:

يك ايده براي نوشتن نمايش يا فيلم نامه:

 بخشش لازم نيست اعدامش كنيد.

نويسنده: بهرام...

صداها و مونولوگ :

صداهای قاروقارکلاغ ...کشیده شدن جاروبه زمین...غرش موتورکامیون ...آژیرپلیس... ...رعدوبرق؛ زنگ مدرسه؛صداي مچاله شدن كاغذ؛ و ...عبورومرورتک وتوک خودروهاازخیابان...؛ضجه و ناله  ...وكف دستهايي كه تشويق ميكنند...

 تصوير روي كاغذ سفيد و سفيد تر مي شود.....

پایان.زمستان 92

باز نويسي شهريور 94

مرجع:*

*متن كتاب درسي فارسي چهارم ابتدايي*

 
و

بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟!...
ما را در سایت بخشش لازم نیست اعدامش کنید؟! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : majid-film بازدید : 106 تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 ساعت: 11:26